گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

نگاه-داستان کوتاه

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۱۸ ب.ظ

هوالمحبوب

 با این توضیح که داستان ویرایش شده و یه سری تغییرات هم کرده، برای اون دوستانی که نخوندن دوباره بازنشر می کنم اگه قبلا خوندین نیازی نیست دوباره زحمت بکشین:)

 

صدای اذان از مسجد بغل پارک به گوش می رسید. سوز سردی که در هوا بود؛ داشت تا مغز استخوانم را می سوزاند. باز هم مثل همیشه خودم را پیچیده بودم توی شال و کلاه و پالتو، ولی آشکارا در حال لرزیدن بودم.

مجبور بودم تا رسیدن ساره قدم بزنم؛ شرط می بندم اگر یکجا می نشستم یخ می بستم! سطح زمین پارک را که نگاه می کردم می ترسیدم، همه جا یخ بسته بود و مطمئن بودم با این کفش ها اگه قدم از قدم بردارم سر خوردنم حتمی است. پارک چندان بزرگی نبود، نیمکت ها ردیف به ردیف بین درخت ها سبز شده بودند و مسیر باریک بین درخت ها یخ بسته بود. درخت های سرو و تبریزی و تک و توک بید مجنون هنوز سرسبزی خودشان را داشتند، انگار هنوز تسلیم سرما نشده بودند. برف از سرو کول شان بالا رفته بود. شبیه یک کت سفید رنگ که تن یک جوان قد بلند کرده باشی؛ اما کت به تنش کوچیک باشد. برف ها هم نتوانسته بودند درختها را خوب بپوشانند. گاهی شره کرده بودند و گاهی قندیل بسته بودند و از شاخه های نازک و باریک درختها خودشان را حق آویز کرده بودند.

یک یاکریم سرمازده توی پارک مدام چرخ می زند. بال هایش را باز و بسته می کند، چشم هایش را به هر سو می گرداند و گمشده اش را نمی یابد. شاید برای همین است که سرما تنش را کرخت کرده است. هوای تنهایی سرد تر از هوای دو نفره است.

ساعت را به هر جان کندنی بود از زیر آستین پالتو بیرون می کشم و باز هم چند تا فحش نثار ساره میکنم. مثل همیشه دیر کرده بود. مثل همیشه خوش قول و آن تایم. مطمئن بودم کلاس تا حالا تمام شده و هیچ بهانه ای برای دیر کردن ندارد . مگر اینکه باز هم بهنام سر راهش سبز شده باشد و ساره با چشم های مشتاق و دهان تا بناگوش باز شده اش، دل به دلش داده باشد و  یادش نیاید که من بیچاره را در این سرما بین درخت های تبریزی کاشته است. اگر تا یک ربع دیگر نمی رسید حتما این سانس را از دست می دادیم.

قید راه رفتن را زدم و نشستم روی نزدیک ترین نیمکت به در ورودی. روی این چمن ها و سنگفرش های یخ بسته، گربه های چاق و خپله دنبال هم کرده اند. گاه به گاه مرنو می کشند و در حال پنجول کشیدن بر سر و صورت هم مرا از جام می پرانند. نیمکتی که روش نشسته ام سردترین نقطه ی زمین است  و  سردی اش تا عمق وجودم را می لرزاند. یاد آبا می افتم که همیشه تشکچه ی سبز گل گلی اش را همراهش داشت . روزهایی که قصد می کرد بیاید خانه ی ما، دائی حسین هنوز خواب بود که از خانه بیرون می زد. می گفت خودم نرم نرم می روم، عجله ای که ندارم.  تشکچه را می زد زیر بغلش با آن قامت خمیده و  قدم های سنگین دلی دلی راه می افتاد. بعد نماز صبح از خانه بیرون می زد و هر جا خسته می شد تشکچه را روی درگاه خانه ای یا پله ی مغازه ای می انداخت و نفسی می گرفت و دوباره ادامه می داد.

انگار اینجا سرماست که تصمیم می گیرد به چه طریقی انتظار لعنتی را تحمل کنم. بلند می شوم یک بار دیگر مسیرم را از لا به لای درخت ها، تا انتهای پارک طی می کنم. مسیری که برف هایش هنوز کمی نرمی و انعطاف دارند و می توانم با آرامش رویشان قدم بزنم. اطرافم را نگاه می کنم، از ورودی پارک کمی دور شده ام، هر لحظه ممکن است ساره سر برسد و دنبالم بگردد.

توی پارک به آن بزرگی تنهایم. به جز پیرمرد چروکیده ای که جلوی پارک بساط چای علم کرده، پرنده هم در پارک پر نمی زند. حس میکنم پاهایم دو گلوله ی یخی است که کم کم سنگین و سنگین تر می شوند و هر آن ممکن است از شدت سنگینی شان زمین بخورم . دست هایم را از جیب پالتو در می آوردم. دست کش دستم را در آورده ام و برای بار هزارم شماره ی ساره را می گیرم و بوق ممتد آن طرف خط میگوید که انتظارم طولانی تر از آنی است که فکرش را می کردم. ساعت نزدیک 12 و نیم است. میدانم که سانس را از دست داده ایم و سعی میکنم خودم را متقاعد کنم به جای تحمل این انتظار سوار اولین تاکسی شوم و به خانه ی گرمم پناه ببرم. عصبانی ام، سعی می کنم قدم هایم را محکم تر بردارم و حرصم را سر برف ها خالی کنم، گربه ها دوره افتاده اند توی پارک، امروز زمین و زمان دست به دست هم داده اند که کفری ام کنند. قدم بعدی را محکم تر برمیدارم و همین که از جا کنده می شوم، گربه ی سیاه پشمالویی از بالای درخت خودش را پرت می کند روی زمین. جیغ بلندی می کشم و پایم کشیده می شود روی یخ ها و سقوط می کنم میان برف ها. سرد است، برف تمام تنم را گرفته است. خودم را می تکانم و دوباره بلند می شوم. دست کش از دستم میان گل و برف افتاده و خیسِ خیس است.

هوا آنقدر سرد است که فکرم خوب کار نمی کند. نمیدانم باید از دست ساره عصبانی باشم یا از دست خودم که دوباره ی روی قولش حساب کرده ام. شاید هم نگران کلاس صبحم که پیچانده ام و خطر حذف شدن را به جان خریده ام تا فیلم  محبوبم را در حضور بازیگر نقش اولش تماشا کنم. به هر چیز بدی که ممکن است اتفاق بیوفتد فکر می کنم. حس میکنم فکر کردن در این سرما سخت ترین کار دنیاست. نورون های مغزم در حال رسیدن به نقطه ی انجماد اند. مدام توی سرم به ساره و بهنام جانش فحش میدهم.

دارم تصورش می کنم که بعد از کلاس با یک لبخند کش دار مسخره راه افتاده است دنبال بهنام. حتما قبلش رژ صورتی اش را پررنگ تر کرده، مقنعه اش را کمی عقب تر داده، پوتین هایش را حسابی برق انداخته و دوباره کل ساعت کلاس را  آینه به دست و خیره به ساعت، سپری کرده است. حس اینکه با شال و کلاه جیغش دلبر تر شده، تمام وجودش را احاطه کرده و سعی دارد قدم هایش را با قدم های بهنام هماهنگ کند. بی شک به پیشنهاد نسکافه و کیک شکلاتی اش نه نگفته و در حال دلبری کردن به آن بوفه ی گرد و غبار گرفته ی طبقه ی اول رفته است.

دارم به این فکر می کنم که حالا ساره چه حالی دارد؟ حتما مثل من سردش نیست. مثل من دل آشوبه ندارد. نگرانی های تمام عالم و آدم توی دلش هوار نشده است. همیشه منم که از کوچکترین چیزها دنیایی نگرانی می سازم و همه چیز را به کام هر دوی مان تلخ میکنم.

هنوز دارم به یاکریم تنهای گرسنه ای نگاه میکنم که توی برف ها دنبال یک لقمه نان می گردد. حالا در اینکه او هم مثل من تنهاست.  شک ندارم. تا به حال ندیده بودم یا کریم ها تنهایی دنبال دانه بگردند. حتما این یکی هم از آن خوش شانس های روزگار است مثل من. فحش های ساره را حالا نثار خودم می کنم.

چند بار قدم زدن تا نزدیک مقبره ی ته پارک، قدرت تجزیه تحلیل را از من سلب کرده است. ایستاده ام زیر یک درخت تبریزی و به چند ساعت بعد فکر می کنم. مشتی برف روی سرم هوار می شود. سرم را بلند می کنم و یاکریم را میبینم که جفتش را پیدا کرده و دارد به ریش من میخندد. خودم را می تکانم و برف از سر و کولم می لغزد و زیر پایم مینشیند.

رشته های عصبی مغزم به تفاهم رسیده اند، قدم تند میکنم به طرف در ورودی، به خانه نمیروم. دربستی می گیرم و به سینما میروم. تنهایی فیلم را تماشا میکنم و تنهایی با بازیگر محبوبم عکس میگیرم و قید ساره را برای همیشه میزنم.  نزدیک در ورودی ام که با  دو طلبه ی جوان سینه به سینه می شم.

تقصیر خودم است آنقدر لباس تنم کرده ام که شبیه پنگوئن ها دارم قل میخوردم به جای راه رفتن. سرم را بلند میکنم و نگاهشان میکنم. یکی از طلبه ها لاغر و قد بلند است، با ریشی تنک که شال پشمی دست باف مادرش را تا بالای دماغ بالا کشیده است. دیگری کمی چاق و هیکلی است. گویا سرما چندان به او اثر نکرده است. اثری از لباس گرم در او نمی بینم. طلبه ی چهارشانه کنار می رود و لبخندی نثارم میکند و اجازه می دهد رد شوم.

هر کدام یک بغل کتاب به همراه دارند، نه از آن کتاب هایی که انتظار دارم دست طلبه جماعت ببینم. بی شک از این کتاب فروشی نبش پارک آمده اند. دست شان پر است از رمان های خارجی! از همینگوی بگیر تا پل استر.  آنها میروند داخل پارک و من همچنان ایستاده ام و به راه رفتن آنها نگاه میکنم. به آنها که نه، فقط به یکی شان نگاه می کنم. به همان طلبه ی چهار شانه ی جذابی که حالا نشسته است روی نیمکت تازه رنگ شده ی مقابل در ورودی که آفتاب گیرترین نیمکت پارک است. می نشیند و چایی را که در دست دارد روی نیمکت می گذارد. هنوز ننشسته، می بینم که اوهام استر را مقابلش گرفته است.

مرددم بین رفتن و نرفتن. پاک ساره را از یاد برده ام. دیگر از دستش عصبانی نیستم. سر که بلند می کنند با من چشم تو چشم شده اند و توقع دارم زود چشم بدزدند و و سرشان را بیندازند پایین. اما طلبه ی جوان هیکلی هنوز خیره در چشم هایم نگاه می کند. کم کم لبخندی را هم چاشنی نگاهش کرده و آشکارا دلبری می کند. نمیدانم چه سری در چشم هایش است که مرا از رفتن باز میدارد. عقب گرد می کنم به داخل پارک. درست رو به رویشان یک نیمکت خالی هست .خودمچاله شده ام را رها می کنم روی نیمکت. عجیب است اما دیگر سردم نیست. طلبه ی چهارشانه  چشم های زیبایی دارد با ابروهای کشیده و کمانی. صورتی مهربان و نجیب. همه ی این ها را در همان چند ثانیه ی اتصال نگاهم کشف میکنم. برای طلبه بودن زیادی زیباست. توی ذهنم او را با لباس اسپورت تصور می کنم و از تصور خودم خنده ام میگیرد. من و او هر دو نگاه مان را دوخته ایم به صورت همدیگر. نه او چشم از من بر میدارد نه من از او.

 طلبه ی لاغر و ریشو سقلمه ای به بازوی دوستش می زند سعی دارد او را متوجه موقعیتی که در آن گیر کرده بکند. طلبه ی جوان مجذوب نگاهم میکند و بخار چایی که در دست دارد کم کم در هوا محو می شود. عجیب است که هر چه نگاهش میکنم، بیشتر دلم غنج می رود. دلم نمی آید رویم را برگردانم. دست می برم و شال را از روی صورتم کنار می کشم. لبخندش عمیق تر و پهن تر می شود. حالا او هم صورتم را می بیند. او که تا چند دقیقه ی پیش فقط چشم هایم را نگاه میکرد حالا صورت سرما زده ام را در مقابل چشم هایش می بیند.

از بازی نگاه مان خوشم می آید. فکر می کردم طلبه باید خود دارتر از این ها باشد اما انگار این یکی فرق دارد مثل من که همیشه با همه ی عالم و آدم فرق داشتم و نمی فهمیدم.

بیشتر شبیه مهندس های جوان و خوش تیپ شرکت پرهام است. اما زیبا و با شکوه و دست نیافتنی.

نشسته ام و سعی می کنم دست هایم را با نفسم گرم کنم. دست کش های خیس برفی ام را انداخته ام توی کوله ام و هر چه می گردم پیدایشان نمی کنم. دارم فکر می کنم که چه قیافه ی مضحکی باید پیدا کرده باشم. با هیکلی خیس از برف، صورتی قرمز شده از سرما، آبی که از چشم و بینی ام هم زمان راه افتاده.

 سرم توی کوله ام هست که صدایی مرا به خودم می آورد. لیوان چای را مقابلم گرفته است. بخار چای گرمم می کند. لبخند میزند و دور می شود. حتی نمی توانم تشکر کنم. چای جرعه جرعه توی رگ و پی ام می دود و گرمم  میکند. خوش طعم ترین چایی است که در تمام عمر نوشیده ام. به حرف خودم می خندم. دیگر به ساره فکر نمی کنم. دیگر به بهنام فحش نمی دهم. لیوان چای کاغذی را مثل یک گنج بزرگ در دست گرفته ام. شالم را مرتب می کنم. آینه ی جیبی ام را از سوراخ سمبه های کوله ام بیرون می کشم. ظاهرم بدک نیست. موهایم را فرو میکنم توی شال و دوباره توی آینه به خودم لبخند میزنم.

ایستاده ام در چند قدمی نیمکت شان. دهانم خشک است. زبان در دهانم نمی چرخد. دست هایم بی حس شده اند. پاهایم شبیه دو وزنه ی سنگین کشیده می شوند. قلبم جوری در سینه ام می تپد که حس می کنم الان است که صدای قلبم را بشنوند.

این چشم های نافذ مردانه چیز عجیبی دارند. خیره نگاه کردنش باید حکایت شنیدنی داشته باشد. طلبه ی لاغر، با نزدیک شدن من صورتش را بیشتر در شال گردنش فرو می کند. گویی با هر قدمی که به سوی شان بر میدارم ذره ای از ایمانش را نشانه گرفته ام. او با فرو رفتن در شال بافتنی اش می خواهد تیرهای شیطان را مهار کند.

حالا درست مقابل نیمکت ایستاده ام. باید حرفی بزنم چیزی بگویم. باید بهانه ای برای این همه  نزدیکی پیدا کنم. دعا دعا میکنم ساره پیدایش نشود. مهربان تر نگاهم می کند. چای در دستش یخ کرده است.

تمام شجاعتم را در چهار کلمه می ریزم و کلماتم را مثل گلوله های آتشین به سمتش شلیک می کنم: «می تونم با موبایل تون یه زنگ بزنم؟»

حرف احمقانه ای زده ام. اما کار از کار گذشته است. در آن عصر پاییزی سرد، در حضور دوست نامهربانِ متعبدش بیش از این نمی شد جلو رفت.

او بر عکس من دستپاچه نیست، آرام است، آرامشش دیوانه ام می کند. گوشی را سمت من گرفته است. از گوشی مدل بالایش تعجب می کنم، لبخند میزنم و شماره می گیرم. از ترس اینکه گوشی ام در جیب پالتو صدا بدهد کمی دور تر می روم، حالا شماره ام را دارد و شماره اش را دارم.

بعد از چند ثانیه، برمیگردم سمتش، گوشی را می گیرد. لبخند میزنم و دور می شوم.  انگشتر عقیق سرخی در دست دارد. دست هایش مردانه اند، زبر و خشک و سیاه. حالا یک تصویر درخشان از او در ذهنم جا مانده، یک طلبه ی چهار شانه ی مهربان، با چشم های تیله ای.

نسرین رنجبر اسفند ماه 96


  • ۹۶/۱۲/۱۲
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۵)

طلبه ی چهار شانه ی مهربان، با چشم های تیله ای.
پاسخ:
:)
سلام
ایشالا یه روزی داستان هاتون چاپ بشه
یه سوال
چرا تو همه داستاناتون یه طلبه ی جوان هست؟ علت خاصی داره؟
پاسخ:
سلام
این همون داستان قبلیه با ادیت جدید و یکم اضافات
شایعه پراکنی نکنین آقای دکتر:))
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • بالاخره اسمش پیدا شد:-)
    پاسخ:
    نه به دلم نمی نشینه هنوز:)
    پس مبارکه ایشالا
    شیرینی کی میخوریم؟
    اسمشون چیه این داماد خوشبخت چشم تیله ای؟
    پاسخ:
    شما اسم بذار من صداش کنم:)
    اسمش همون چشم تیله ایه دیگه
    پاسخ:
    ترجیح میدم چشمام تیله ای نباشه چشم ابرو مشکی بهتره:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">