گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و داستان هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


برای منِ هفده ساله و علی بیست و یک ساله که به زودی بیست و دو ساله می‌شد، رابطه‌ای که دست و پا کرده بودیم، شبیه یک گنج بود که داشتیم از چشم بقیه پنهانش می‌کردیم. هنوز آنقدر توی رابطه جا نیوفتاده بودیم که به سر و سامان فکر کنیم. راستش من حتی خجالت می‌کشیدم که اسم ازدواج را بیاورم. اما فکر اینکه خب تا کجا می‌شود همین‌طور بی‌سر و ته و پنهانی، قرار گذاشت و یواشکی تلفن زد و توی خفا نامه‌های یار را خواند داشت کلافه‌ام می‌کرد. توی عشق و عاشقی ناشی بودم. نمی‌دانستم بقیۀ آدم‌ها کی به این نتیجه می‌رسند که جفت‌ هم هستند! 
توی آن چند ماه، علی مهربان، دلسوز و چشم و دل پاک به نظر می‌رسید. ولی نمی‌توانستم بگویم که همیشه توی بیست و چهار ساعت شبانه‌روز همینقدر پرفکت است یا نه! 

سنم کم بود اما عقلم زیاد بود. می‌دانستم که با این قرارهای یواشکی نمی‌شود کسی را درست و حسابی شناخت. با علی می‌شد دربارۀ خیلی چیزها حرف زد. خیلی کتاب خوانده بود، خیلی سرش می‌شد و این را به وضوح می‌توانستم تشخیص دهم. اما من با همان عقل هفده سالگی‌ام می‌دانستم باید امتحانش کنم، باید بیشتر و بهتر بشناسمش.
چند هفتۀ باقی مانده به کنکور دیگر کتابخانه نمی‌رفتم. یعنی پیشنهادش از خودم بود ولی به اجبار پذیرفت:

-علی من تا روز کنکور دیگه نمی‌خوام باهات حرف بزنم. خب؟ حتی دیگه کتابخونه هم نمیام.

-یعنی سه هفته بدون هیچ ارتباطی؟ به نظرت می‌تونیم طاقت بیاریم؟

-بیا امتحانش کنیم، ببینیم چقدر می‌تونیم دوام بیاریم. اصلا ببینیم کجای زندگی همدیگه‌ایم.

-یعنی هنوز نفهمیدی کجای زندگی علی هستی؟

اخم‌هایش را در هم کشید و رویش را برگرداند. 

اذیت کردنش را دوست داشتم، اینکه دست و پا می‌زد که مرا داشته باشد، حالم را خوب می‌کرد. 

-من می‌خوام روی خودمو کم کنم علی. می‌خوام ببینم چقدر می‌تونم دوری‌ات رو تاب بیارم. بذار این کنکور لعنتی تموم بشه. قول می‌دم دوباره همه چیز برگرده به روال قبل.

دلخور شد، ولی پذیرفت. با روی گشاده و لبخند و کلی آرزوی خوب از هم خداحافظی کردیم. اما قول گرفته بود که وقتی کارت ورود به جلسه را گرفتم، حتما خبرش کنم، تا او هم به محل آزمون بیاید. با این پیش‌شرط از هم جدا شدیم. 

سه هفته با تمام توانم درس می‌خواندم. نکته‌برداری‌ها را مرور می‌کردم و جمع‌بندی‌های آخرم را انجام می‌دادم. روز کنکور هیچ ترس و واهمه‌ای نداشتم. همراه مامان راهی دبیرستان سمیه شدم. همه‌اش چشمم دنبال علی بود که ببینم کجاست. 
با کلی زور و ضرب مامان را راضی کردم که برگردد خانه. گفتم مسیر برگشت را یاد گرفته‌ام و نیازی نیست چند ساعت اینجا معطل بماند. مامان با کلی دعا و نذر و نیاز رفت و من ماندم و دو جفت چشم سیاه جذاب که زل زده بود توی چشم‌هایم.
کلی خوراکی برایم گرفته بود و اصرار داشت که همه‌شان را با خودم سر جلسه ببرم. 
بعد از ابراز دلتنگی و قربان صدقه رفتن، من وارد سالن امتحان شدم و علی هم قول داد که به خانه‌شان برگردد.
در طول آزمون تنها چیزی که سراغم نیامد استرس بود. با بی‌خیالی محض تمام سوالات را پاسخ می‌دادم. حس می‌کردم همه چیز چقدر ساده است و آنقدرها هم که همه از کنکور غول ساخته بودند قضیه خطرناک نیست!

وقتی با کلی حس خوب از دبیرستان خارج شدم، راهم را سمت خانه کج کردم و دلی دلی کنان داشتم می‌رفتم که صدایش متوقفم کرد:

-اسما خانوم، اسما خانوم، احیانا شما کسی رو جا نذاشتین اینجا؟

متعجبانه نگاهش کردم، هنوز نرفته بود و این چند ساعت را زیر زل آفتاب منتظر من مانده بود.

به اصرار علی به خانه زنگ زدم و گفتم با چند تا از دوستانم که توی این حوزه بودند، می‌خواهیم برویم چند ساعتی توی پارک. مامان اجازه داد و خیلی هم پاپیچم نشد.

این شد که برای اولین بار شانه به شانۀ هم توی خیابان راه رفتیم، حرف زدیم و خندیدم.

توی پارکی آن سوی شهر و دورتر از محله‌مان نشستیم و ساندویج گاز زدیم و با هم ضیافت عاشقانه‌ای ساختیم.
کنار علی بودن، جزئی از زندگی او بودن و شانه به شانه‌اش راه رفتن حس خوبی توی رگ‌هایم جاری می‌کرد.
غذا که تمام شد علی گفت:

-اسما چند دقیقه چشم‌هاتو ببند و تا نگفتم باز نکن.

ذوق از چشم‌هایم می‌ریخت وقتی دوخته بودم به علی و آن جعبۀ زیبایی که توی دستش گرفته بود.

-این انگشتر رو به این نیت گرفتم که بگم دلم می‌خواد همیشه بمونی توی زندگیم، تولدتم پیش‌پیش تبریک بگم و تاکید کنم که انگشتر بعدی که ازم هدیه می‌گیری قول مردونه می‌دونم که جنسش طلا باشه.

حلقۀ تک نگین زیبایی بود که انگار برای انگشت من ساخته شده بود. اندازۀ اندازه.

-این الان یعنی یه جور خواستگاری بود؟

علی گونه‌هایش گل انداخت، خندید و گفت:

-من که از خدامه اینجوری تصور کنی، ولی هنوز برای خواستگاری واقعی خیلی مونده. باید چند سالی صبر کنیم براش.

-آره آره منم تازه می‌خوام درس بخونم. قصد ازدواج ندارم که.

علی قهقهه‌ای زد که صدایش توی سکوت پارک پیچید.

اصلا هم مشخص نبود که چقدر هولم برای اینکه با علی ازدواج کنم. 

علی حلقه را خودش توی دستم انداخت و بعد دستم را بوسید. 

-به امید روزی که برای قبولی‌مون تو کنکور جشن بگیریم، دختر جون.



ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب


عید آن سال، یکی از بهترین عیدهای تمام عمرم بود. ششم فروردین آبجی انوشه عروس شد و ما سراپا شوق و شور بودیم برای این روز قشنگ. انوشه توی آن لباس سفید، زیباتر از همیشه بود و من هی چشمۀ اشکم می‌جوشید وقتی نگاهش می‌کردم.
رضا با بدبختی مرخصی گرفته بود که به مراسم عقد برسد. کت و شلوار به تنش زار می‌زد ولی باز هم به نظرم خوشتیپ و جذاب بود. مراسم عقد خیلی خودمانی بود و با چهل پنجاه نفر مهمان سر و تهش را هم آورده بودیم. 
چقدر وسط مجلس توی همان محضر و بعدترش توی خانه با دخترخاله‌ها رقصیدیم. شام قرار بود توی رستورانی حوالی خانه سرو شود و به خواست آقاجان، انوشه و احمد توی خانه ماندند. آقاجام معتقد بود که خوبیت نداره انوشه با آن لباس و آرایش ولو با شنل توی رستوران دیده شود. انوشه و احمد هم از خدا خواسته قبول کردند و اینگونه شد که با صرف اولین شام زندگی متاهلی در ساعت یازده شب، این پیوند مبارک را جشن گرفتند:)

توی آن چند روز تعطیلات عید، کمتر فراغتی دست می‌داد تا با علی حرف بزنم. چرا که یا احمد خانۀ ما بود یا برای پا گشا به این ور و ان ور دعوت می‌شدیم.

شبی که شام خانۀ عمه ملیحه اینها دعوت بودیم، عمه زنگ زد و گفت که اگر می‌توانیم من و افرا برای کمک، کمی زودتر از بقیه به خانه‌شان برویم. افرا همان لحظه شال و کلاه کرد و راهی شد. من به بهانۀ درس تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی بعد بروم.
توی راه از تلفن عمومی با علی تماس گرفتم و گفتم که اگر می‌تواند چند دقیقه‌ای بیاید سر کوچه تا همدیگر را ببینیم.
علی هم از خدا خواسته قبول کرد.

آنقدر دلتنگش بودم که دلم می‌خواست همانجا وسط کوچه بغلش کنم. اما در نهایت سکرت بازی تنها چند دقیقه کنار خانه خرابه که مطمئن بودیم از هیچ طرف دید ندارد، با هم حرف زدیم و با کلی ابراز دلتنگی خداحافظی کردیم.

در طول آن چند دقیقه چشم‌های علی مدام پر می‌شد و من داشتم تاب مقاومت در برابر این آدم را از دست می‌دادم. برای همین موقع خداحافظی دستش را توی دستم گرفتم و به قدر چند ثانیه حس کردم دنیا چقدر زیباتر است وقتی عاشقی.

بعدها دربارۀ آن حرکت فی‌البداهه ساعت‌ها حرف زدیم، دربارۀ شکوه آن حرکت برای هم متن‌های پر سوز و گداز نوشتیم. توی آن چند ثانیه که دست‌های علی توی دستم بود، تمام تنم گر گرفته بود. تنم داغ بود و حس می‌کردم جریان قوی برق از توی اعضا و جوارحم رد می‌شود. بعدها با خودم تکرار کردم که پس عشق اینگونه است....
شب سیزده به در پایان روزهای دلتنگی برای ما دو تا بود. برعکس چیزی که دیده بودم دخترها وقتی عاشق می‌شوند بی‌خیال درس و مشق‌‌شان می‌شوند؛ من از وقتی حضور علی را توی زندگی‌ام حس کردم، شش دونگ چسبیده بودم به درس.
نه برای اینکه اهداف خیلی خاصی توی زندگی داشتم، یا راهم را یافته بودم، نه. من فقط دوست داشتم علی به وجودم افتخار کند. هر بار که نتایج کنکورهای آزمایشی را نشانش می‌دادم، گل از گلش می‌شکفت. از رتبۀ هزار و خرده‌ای، این اواخر رسیده بودم به ده تای اول توی سطح استان. 
توی مدرسه با کسی راجع به علی حرف نمی‌زدم. حتی سمیرا و لیلا که در جریان شماره دادنش بودند را هم پیچاندم. علی تبدیل شده بود به یک راز مقدس که حاضر نبودم به این راحتی افشایش کنم.
معلم‌ها از دیدن رتبه‌های خوبم کیف می‌کردند، انوشه و رضا می‌گفتند حقوق دانشگاه تبریز رو شاخته. من به این فکر می‌کردم که دانشجو که بشوم، می‌توانم چند قدم به علی نزدیک‌تر شوم. 

فردای سیزده وقتی از مدرسه برگشتم، ناهار خورده و نخورده کوله‌ام را روی دوشم انداختم و راهی کتابخانه شدم. مامان که می‌دید چقدر این کتابخانه رفتن‌ها توی نتایجی که می‌گیرم تاثیر دارد، دیگر تاکید نمی‌کرد زود برگردم. 
علی قبل از من رسیده بود و یک شاخه رز سفید که عاشقش بودم، توی دستش گرفته بود. تا مرا دید به پهنای صورتش خندید. 
-اسما اسما چقدر دلتنگت بودم، برای من به اندازۀ هزار سال گذشت این روزها. هر چند شوق اینکه گاهی صدات رو بشنوم یا دزدکی ببینمت کلی سرحالم می‌کرد. اما دلم برای نشستن کنارت بدجوری لک زده بود. 

-منم کل روزها رو به شوق خوندن نامه‌هات سپری کردم. هر بار هم پای تک‌تک‌شون کلی گریه کردم. همش پیش خودم فکر می‌کردم منی که دارم انسانی می‌خونم، نمی‌تونم متن‌های قشنگ قشنگ مثل تو بنویسم. توی مهندس کی فرصت کردی اینقدر معرکه بنویسی؟
-اول اینکه خوشحالم که نوشته‌هامو دوست داری. دوم هم اینکه همش تاثیر کتاب خوندنه. هر چقدر بیشتر بخونی، جهان فکری‌ات گسترده‌تر می‌شه و بخوای نخوای روی قلمت هم تاثیر می‌ذاره. ولی ته ته همۀ اینا به اینجا برمی‌گرده.

این را گفت و به قلبش اشاره کرد:

-تو توی قلبم بد جوری جا خوش کردی دختر جان.

وقتی می‌گفت دختر جان خوشم می‌آمد. اصلا یک سری قربان صدقه‌ها هست که تو فقط وقتی از زبان یک آدم خاص می‌شنوی، دوست‌شان داری. شاید هر کس دیگری مرا دختر جان خطاب می‌کرد، بدم می‌آمد.

از بعد عید، علی برایم برنامۀ فشرده‌ای نوشته بود، هر روز بعد مدرسه باید شش ساعت درس می‌خواندم. روزهای تعطیل هم روزی ده ساعت! قرار بود همدیگر را فقط چهارشنبه‌ها توی کتابخانه ببینیم، تماس تلفنی هم تعطیل بود تا بعد کنکور من.

از اینکه علی بیشتر از خودم به فکر کنکورم بود، ته دلم خوشحال بودم. توی این چند ماه آشنایی ندیده بودم هیچ وقت خودش را اولویت قرار بدهد. با اینکه همش بیست و یک سال داشت ولی خوب چم و خم رابطه را بلد بود.

توی آن ساعت‌های فشرده‌ای که درس می‌خواندم، گه‌گداری سراغ نامه‌های علی می‌رفتم و هر بار یکی‌شان را می‌خواندم. این نامه‌ها تا آن روز تنها یادگاری من از علی بود. 

توی آن چند ماهی که حسابی روی درس و تست زنی تمرکز کرده بودم، بدجوری داشتم وزن از دست می‌دادم. صبح تا ظهر مدرسه و بعد از ظهرش درس خواندن برای کنکور، حسابی رسم را کشیده بود.

هر هفته‌ای که آغاز می‌شد تنها شوق من چهارشنبه‌ای بود که قرار بود علی را ببینم. هر چند توی آن یک ساعت هم بیشتر حرف‌مان راجع به برنامۀ درسی من و احیانا اشکالات ریاضی و زبان بود که علی با جان و دل جواب می‌داد.

در خلال آن دیدارهای چهارشنبه بود که فهمیدم علی دو تا برادر دوقلوی کوچکتر از خودش دارد و پسر ارشد خانواده است. پدرش همان حوالی کارگاه نجاری داشت و مادرش هم مثل مادر خودم خانه‌دار بود. می‌گفت از همان بچگی خودش کار کرده و سعی‌اش این بوده که کمتر وبال گردن پدر و مادرش باشد. این موبایلی که دارد هم حاصل دست‌رنج خودش است. 
تنها چیزی که آن روزها علی را آشفته می‌کرد فاصله‌ای بود که قرار بود یقه‌مان را بگیرد. اگر من دانشگاه شهر دیگری قبول می‌شدم، یا علی کنکور ارشد را خراب می‌کرد و مجبور می‌شد برود سربازی، معلوم نبود چه آینده‌ای در انتظارمان است. تیر ماه برای من و مرداد ماه برای علی ماه‌های سرنوشت‌سازی بودند. برای من غول کنکور و برای علی نتایج کنکور ارشد که قرار بود مرداد ماه منتشر شود.

اما به گفتۀ علی چاره‌ای جز صبر کردن و سپردن همه چیز به دست تقدیر نبود.


ادامه دارد....


  • نسرین

هوالمحبوب


هوا هنوز تاریک نشده بود که رسیدم خانه. صورتم هنوز می‌سوخت، سرخ شده بودم و ضربان قلبم روی هزار بود. نزدیک‌های خانه کمی آرام گرفته بودم ولی هنوز هم اگر کسی با دقت رصدم می‌کرد می‌فهمید که اتفاقی برایم افتاده. رفتارم هیچ عادی نبود، گیج می‌زدم و توی دلم چیزی قل قل می‌کرد. 
شانسی که آوردم این بود که فردای آن روز خواستگاری انوشه بود و هیچ کس حواسش به احوالات من نبود. همه در پی تدارک مراسم بودند و انوشه در مرکز توجه همگان!
توی آن شلوغی و برو و بیا، نمی‌شد بروم سراغ بستۀ علی، برای همین توی کوله‌ام قایمش کردم و سعی کردم عادی جلوه کنم. 
خواستگاری به خوبی و خوشی سپری شد و قرار عقد برای ششم فروردین گذاشته شد. قرار بود یک عقد سادۀ محضری بگیریم و مراسم عروسی بماند برای آخرای تابستان که درس عروس و داماد تمام شود.

گمان می‌کردم تا خود عید فرصتی دست ندهد که من سراغ بستۀ علی بروم اما انگار شانس با من یار بود. آن روزها خانه اغلب خلوت بود. مامان و انوشه و افرا تقریبا هر روز بازار بودند و من داوطلب شده بودم که امور خانه را دست بگیرم. به جز روزهایی که به اصرار انوشه همراه‌شان می‌رفتم، بیشتر اوقات توی خانه می‌ماندم.

دو  روز مانده به تحویل سال، یعنی سه روز بعد از آخرین دیدارم با علی، که طفلکی را آن جور حیران توی کتابخانه رها کرده بودم. رفتم سراغ بسته و با احتیاط بازش کردم.

توی بسته بیست تا نامه بود درست به تاریخ آن بیست روزی که قرار بود از هم دور باشیم. ناخودآگاه چشمۀ اشکم جوشید؛ نامۀ اول را که مربوط به 26 اسفند بود باز کردم:

«اسمای قشنگم سلام.

حالا که این نامه را می‌خوانی من اولین اعتراف عاشقانه‌ام را پیشت کرده‌ام. توی این چند وقتی که کنارم می‌نشستی و به درس دادنم گوش می‌دادی، خیلی تلاش کردم که از اعتمادت سواستفاده نکنم. نگاهت نکردم، لمست نکردم، حرفی نزدم که خارج از چارچوب معلم شاگردی‌مان باشد. اما شب‌ها که خیالم آزاد و رها از هر قید و بندی بود. بارها و بارها چشم‌هایت را بوسیدم. 
می‌دانم گفتن این حرف‌ها، یعنی پذیرش یک مسولیت سنگین. می‌دانم که نه سن تو و نه سن خودم، اجازه نمی‌دهد پا پیش بگذاریم برای کارهای جدی‌تر اما، من حالا مصمم شده‌ام که خواستن تو گذرا و موقتی نیست.
می‌خواهم بارها و بارها کنارت بنشینم و به حرف زدنت خیره شوم. اعتراف می‌کنم بیشتر اوقات که حرف می‌زنی من حرف‌هایت را نمی‌شنوم چرا که غرق صدایت هستم. »

دوستت دارم: علی

چشم‌هایم از زور اشک باز نمی‌شد. آنقدر نامه را خواندم و گریه کردم که کاغذ توی دستم، خیس و مچاله شد. توی آن چند دقیقه فکر کردم که حالا بهترین فرصت است که من هم چیزی به علی بگویم که دلگرمش کند برای روزهایی که همدیگر را نخواهیم دید.

با همان صدای بغض‌آلود شماره‌اش را گرفتم. 

بعد از چند ثانیه الوی کشداری گفت و من زدم زیر گریه.

-اسما تویی؟ چرا گریه می‌کنی قربون چشمات بشم. چیزی شده؟

من هیچی نمی‌گفتم فقط گریه می‌کردم.

-خب یه چیزی بگو من دلواپس شدم که.

-منم دوستت دارم علی.

-آه امشب دیگه راحت می‌خوابم اسما. امشب از استیصال رها شدم. دو شبه فکرم مشغول توئه. اینکه نکنه تو حسی بهم نداشتی و من عجله کردم و باعث شدم همه چی خراب بشه.

-مگه می‌شه آدمی مثل تو رو دوست نداشت؟
از ترس سر رسیدن کسی، از ترس زیاد شدن تایم مکالمه، وسط حرف‌هایی که قند مکرر بود برایمان، با ابراز دلتنگی بسیار و وعدۀ تماس‌های بعدی، تلفن را قطع کردم.

به علی قول داده بودم که هر روز فقط یک نامه را بخوانم و برای همین بسته را جمع کردم و دوباره توی کوله گذاشتم. 
دلم می‌خواست از علی با کسی حرف بزنم. اما هیچ کدام از دوستانم را لایق این هم‌صحبتی نمی‌دیدم. من تصور می‌کردم دوست داشتنی که من و علی آغازش کرده‌ایم، از جنس دوستی‌های خیابانی دیگران نیست. انگار پخته‌تر بود، زیباتر و خواستنی‌تر بود.
بارها و بارها شاهد مکالمات دوستانم پیرامون دوست پسرهایشان بودم. بارها برایشان نامه نوشته بودم، بارها نامه‌هایشان را خوانده بودم. انگار برای بقیه همه چیز سطحی و پیش پا افتاده بود اما برای ما، یا بهتر است بگویم علی، همه چیز حالتی ماورایی داشت. علی عشق را خوب می‌شناخت و قصد داشت دست مرا هم بگیرد و قدم به قدم توی این وادی تابم بدهد. 
من عاشق، عاشقی کردن‌های علی شده بودم.


ادامه دارد...


  • نسرین

هوالمحبوب


همیشه از دیدن دخترها و پسرهایی که از تلفن‌های عمومی مسیر مدرسه یا خانه آویزان بودند، بدم می‌آمد. فکر می‌کردم صحبت کردن با ترس و لرز آن هم کنار خیابان، هیچ لذتی ندارد. اما آن روز که شمارۀ علی را توی مشتم می‌فشردم، گمان می‌کردم ارزشش را دارد.
همیشه وقتی کار اشتباهی می‌کردم، از خود اشتباه نمی‌ترسیدم، بلکه از دیده شدن توسط دیگران، حین انجام آن کار واهمه داشتم. می‌دانستم که اگر گوشی تلفن را توی مسیر خانه تا مدرسه دست بگیرم، بدون شک یک آشنا مرا خواهد دید. از خراب شدن وجهۀ دختر خوبه توی خانه و مدرسه می‌ترسیدم و هیچ دلم نمی‌خواست سر چنین چیزی لو بروم. آن روز را حسابی فکر کردم و تهش به یک ایدۀ خوب و عملی رسیدم.

-مامان، من بعد ناهار می‌خوام برم کتابخونه چند تا کتاب بگیرم. شاید یکمم بشینم همونجا تست اینا بزنم.

-تنها می‌ری یا با دوستات؟

-نه خودم تنها می‌رم، با بچه‌ها رفتنی همش به خنده و حرف زدن میگذره آدم وقتش تلف میشه.

مامان یه قربان دست و پای بلورین بچه‌ام بروم طور، نگاهم کرد و گفت:

-آفرین، آره کار درست همینه. برو ولی قبل تاریک شدن هوا خونه باش. مسیرش خلوته خدای نکرده کسی مزاحمت نشه.

تصمیم داشتم از حیاط کتابخوانه با علی تماس بگیرم. آنجا هم محیط امن‌تری داشت و هم کسی از آشنایان گذرش به آنجا نمی‌افتاد.

شال و کلاه کردم و راهی شدم.

تا رسیدم به کتابخوانه دوان دوان رفتم سمت اولین تلفن عمومی‌ای که توی حیاط توجهم را جلب کرد.

بوق اول به دوم نرسیده، صدای علی توی گوشی پیچید:

-بله بفرمایید.

تا آن لحظه فکر نکرده بودم که دخترها در تماس اول با دوست پسرشان، چه حرف‌هایی رد و بدل می‌کنند، راستش خیلی هم آبم با پسر جماعت توی یک جوب نمی‌رفت و با اغلب پسرهای فامیل توی کل‌کل و دعوا بودم.

باز هم دهانم خشک شد و تنها اصواتی شبیه سلام، مثل گلوله‌های آتشین  از گلویم به بیرون پرتاب شد.

علی که یحتمل فهمیده بود چه کسی پشت خط است با صدایی آرام گفت:

چند دقیقه صبر کن برم بیرون، تو سالن مطالعه‌ام.

فکر اینکه علی هم‌زمان با من توی کتابخانه باشد برق از سرم پراند.

چند ثانیه طول نکشید که دوباره صدایش توی گوشی پیچید:

-سلام خانوم خانوما، چه عجب زنگ زدی! فکر می‌کردم دیگه نباید منتظر تماست باشم.

-سلام

-راستی اسمتو بهم نگفتیا.

-من اسمام.

-اسما چند سالته؟

-من پیش‌دانشگاهی‌ام. تقریبا هفده سالمه.

-تحقیقا چقدر می‌شه؟

-تیرماه می‌شم هفده سال تمام. امسال کنکور دارم تازه.

-عه چه خوب، چه رشته‌ای می‌خونی اسما خانوم؟

-علوم انسانی‌ام. 

-من توی کتابخونۀ ملی‌ام، معمولا برای درس خوندن میام اینجا، آخه خونه‌مون اغلب پر مهمونه.

-عه چه جالب منم الان کتابخونه ملی‌ام.

هیچ فکرش را نمی‌کردم که وقتی هر دو در یک مکان و دور از محله و آشنا هستیم، چرا داریم تلفنی صحبت می‌کنیم!

-عه چه خوب، پس قطع کن بیام جلو از نزدیک حرف بزنیم دیگه. کارت تلفنت تموم می‌شه الان. کدوم سمتی؟

-من جلوی اولین تلفن عمومی نزدیک به در خروجی‌ام.

علی خودش را خیلی زود رساند نزدیک در خروجی و قدم زنان شروع کردیم به حرف زدن.

-وضعیت درست چطوره؟ برای کنکور آماده‌ای؟ چه رشته‌ای میخوای بخونی؟

-درسم خوبه، شاگرد دوم کلاسم. اما نمیدونم چرا توی تست زنی خیلی خوب نیستم. یعنی بیشتر تو ریاضی و عربی لنگ میزنم. رشتۀ حقوق دوست دارم برم. از بچگی عاشق وکالت بودم.

-خب اگر دوست داشته باشی می‌تونیم هفته‌ای چند جلسه با هم ریاضی کار کنیم.

- واقعنی؟ یعنی تو همین کتابخونه؟

-آره من تقریبا هفته‌ای پنج روز اینجام، می‌تونم هر روز، یک ساعتش رو به تو اختصاص بدم.

یک ساعتی توی حیاط کتابخانه در دورترین نقطه از نگهبانی و حراست، با هم حرف زدیم. علی نه با زل زدن توی چشم‌هایم، دست پاچه‌ام می‌کرد، نه برای درنوردیدن مرزهای صمیمیت عجله داشت، نه حرف‌های لوس و بی‌مزۀ عاشقانه تحویلم میداد.

به گمانم من و علی تنها  دختر و پسر روی زمین بودیم که در دیدار اول‌مان از هر چیزی حرف زدیم، غیر از احساسات و دوست داشتن و سایر مراودات عاشقانه.

علی گفت توی دانشگاه فنی همۀ دانشجوها پسرند. وسط حرف‌هایش خندید و اضافه کرد که:

-راستش اون چند روزی که توی خونۀ مادربزرگم بودم و هر صبح اومدنت به مدرسه رو می‌دیدم، پیش خودم فکر می‌کردم چطور می‌شه سر صحبت را با تو باز کنم. دخترهای زیادی دور و برم نبودن. ولی حس می‌کردم تو با اون سر به هوایی و بی‌خیالی‌ای که داری، دوست خوبی برای من می‌شی. اما بعد از مشتی که توی صورتم زدی و خودت هم آن طور ولو شدی کف خیابان، بدجور دست و پام رو گم کردم و نتونستم چیزی بروز بدم.

کله‌ام داغ شد، فکرش را هم نمی‌کردم علی خیلی قبل‌تر از من توجهش به من جلب شده باشد!

قرارمان با علی روزهای زوج ساعت چهار توی محوطۀ کتابخانۀ ملی بود. هر بار که می‌رسیدم سر قرار، او قبل از من آنجا بود و در طول ساعتی که به ریاضی کار کردن اختصاص داشت، کلمه‌ای خارج از درس از زبانش خارج نمی‌شد.

علی را نمی‌توانستم دوست پسر خودم بدانم. بیشتر شبیه بابالنگ درازی بود که یکهو سر راهم سبز شده و به روزهای تکراری و یکنواختم رنگ پاشیده. 

قرارمان تا 25 اسفند ادامه داشت. توی تعطیلات عید کتابخانه تعطیل بود و ناچار بودیم قرارمان را به بعد عید موکول کنیم.

آن روز عصر که کلاس درس‌مان تمام شد. یک بسته دستم داد و تاکید کرد که وقتی رسیدم خانه بازش کنم. بستۀ سنگینی نبود و کنجکاوی من با سبک سنگین کردنش ارضا نمی‌شد.

شمارۀ خانه‌مان را دادم و تاکید کردم فقط زمانی صحبت کند که من گوشی را برداشته باشم و کلمۀ رمز را گفته باشم. چون بی‌شک او هم مثل بقیۀ دوستانم نمی‌توانست صدای افرا را از صدای من تشخیص دهد و ممکن بود قضیه لو برود.

وقتی داشتیم خداحافظی می‌کردیم صاف توی چشم‌هایم زل زد و گفت:

-می‌خواستم این جمله رو وقتی بگم که کنکورت رو دادی و فکرت از هر جهت راحت شده، اما نمی‌دونم چرا دیگه طاقتش را ندارم صبر کنم. خیلی دوستت دارم اسما، نمیدونم این بیست روز رو چطوری قراره صبر کنم و نبینمت. دلم از الان برات تنگ شده.

می‌دانید آن لحظه‌ای که محبوب‌تان رو به رویتان ایستاده و دارد اولین جملات واقعا عاشقانه را نثارتان می‌کند، زیباترین لحظۀ تاریخ بشریت است! حتی اگر همان لحظه بزنید زیر گریه و بدون خداحافظی از محبوب‌تان، راه‌تان را کج کنید و با تمام سرعت به سمت خانه‌تان بدوید!

بله دوستان من در مقابل نخستین جملات عاشقانۀ علی چنین ریکشنی نشان دادم! شبیه اسب رم کرده ابتدا مقدار متنابهی آب از چشم و دماغم هم‌زمان به بیرون تراوش کرد و بعد صورتم گر گرفت و بعد بدنم منقبض شد و بعدتر، دویدم. با تمام سرعت دویدم.

هیچ فکرش را نکردم که بعد از آن حرکت احمقانه، علی طفلکی چه حالی بهش دست داده!


ادامه دارد....


  • نسرین

هوالمحبوب


خودش بوووووود. علی بوووووود. من اشتباه نکرده بودم. حرفش را زده بود و با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. منتظر بود چیزی بگویم اما من آب از اقصی‌نقاط بدنم بیرون زده بود جز در دهانم که شده بود عینهو چوب خشک و اصلا زبان  توی نمی‌چرخید که کلمه‌ای تولید کند.
با هر جان کندنی بود، زبانم را به حرکت در آوردم و گفتم: بله خودم بودم.

حالا انگار مثلا چه کار افتخارآمیزی هم کرده بودم، جملات را شبیه گلوله‌ای پرتاپ کردم و بعدش مغرورانه زل زدم به صورتش.

علی باز هم خندید و گفت:

جالبه که باز هم همدیگه رو دیدیم. فقط خواستم بگم نگران نباشی دماغم هنوز سالمه.

من که حسابی هول برم داشته بود و از یک طرف هم نگران بودم که نکند آشنایی ما دو تا را با هم ببیند و بشوم مصداق بارز آش نخورده و دهن سوخته. سعی داشتم سر و ته صحبت را هم بیاورم و بروم؛ گفتم:

_ به سلامتی، مبارکتون باشه.

آن لحظه نمی‌دانستم چه دری وری‌هایی را تحویل علی می‌دهم، علی که خنده‌های آرامش تبدیل شده بود به قهقهه، با آرامش کیف باکلاسش را باز کرد و یک تکه کاغذ را گرفت سمت من.

-این کاغذ از کیف شما افتاد.

کاغذ را داد و راهش را کشید و رفت. 

من شبیه جن‌زده‌ها وسط کوچه ایستاده بودم و رفتنش را نگاه می‌کردم و اصلا به عقل ناقصم خطور نمی‌کرد که اگر کاغذ از کیف من افتاده چرا تو از توی کیف خودت درش آوردی آخر؟ بعد هم من اصلا تکه کاغذی نداشتم که بخواهد از توی کیفم بیرون بیوفتد لامصب!

پس از چند دقیقه‌ای که عبور جریان برق از فرق سر تا کف پایم را حس کردم و به خودم آمدم. کاغذ تا شده را باز کردم:

-من علی هستم، دانشجوی برق دانشگاه فنی‌حرفه‌ای سراج، اگه دوست داشتی بهم زنگ بزن تا بیشتر آشنا بشیم.

و پایینش یک شماره تلفن دراز نوشته بود. 

اینکه می‌گویم دراز، به این دلیل است که ما خانه‌مان هم تازه تلفن‌دار شده بود، داشتن تلفن همراه آن هم در آن دوره زمانه از جمله چیزهای نادر بود. 

من جنازۀ اسما را به زور کشیدم کنار سایۀ درختی و تکیه‌اش دادم به درخت تا خودش را پیدا کند. من اسما فلاحی‌پور، امروز خوشبخت‌ترین آدم جهانم. چند دقیقه‌ای همانجا نشستم تا اتفاق‌ها را به درستی تحلیل کنم. علی هم از من خوشش آمده بود و حالا که شماره‌اش را داده، یعنی می‌خواهد با من دوست شود. 

مراسم سفرۀ ابوالفضل عمه، بهترین روز زندگی‌ام شد. کلی خوردیم و خندیدیم و از ته دل کیف کردیم. شمارۀ علی را توی کیفم قایم کردم که کسی نبیندش. داشتن شماره تلفن پسر جماعت توی آن روزها حکم تیر داشت.
ما هم که از آن خانواده‌هایش نبودیم. خلاصه که آن روز تا شب فرصتی پیش نیامد که سمت تلفن بروم. 

فردا توی مدرسه خودم را بدو بدو به سر تیم دخترهای دوست‌پسر‌دار رساندم تا باهاش شور و مشورت کنم.

لیلا کاغذ را با دقت خواند و یک لبخند موذیانه نثارم کرد.

_کجا دیدیش کلک؟! دانشجوام که هست، خوش به حالت. حتمنی وضع‌شونم توپه که یارو موباین داره.

منظورش از موباین را نفهمیدم، به روی خودمم نیاوردم که موباین غلطه و درستش موبایل است.

طبق گفته بچه‌ها در جلسه سری، نباید از خانه بهش زنگ می‌زدم. چون هزینه تلفن‌مان زیاد می‌شد و سر ماه لو می‌رفتم.

موقع برگشت از مدرسه، لیلا و سمیرا باهام همراه شدند تا یک عدد کارت تلفن برایم ابتیاع کنند.

آن روز قرار بود برای اولین بار به علی زنگ بزنم. 


ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب


پنجشنبه‌ها را همیشه بیشتر از جمعه‌ها دوست داشتم. جمعه‌ها فردایش شنبه بود ولی پنجشنبه‌ها فردایش جمعه بود و می‌شد تا لنگ ظهر خوابید. اما اون پنجشنبه مزۀ زهرمار می‌داد. اوضاع خانه هم فرصتی برای گوشۀ عزلت گزیدن به من نمی‌داد.
مامان هنوز از دست آقاجان عصبانی بود و آقاجان همچنان سرخوش و شادان کار خودش را می‌کرد. دست‌مان به دعا بود که تا بهار نرسیده، سقف شکاف عمیق‌تری برندارد و زندگی را از اینی که هست زیباتر نکند.

توی خانۀ ما کارها تقسیم‌بندی خاصی نداشت. یعنی هر کس زور بیشتری داشت کمتر کار می‌کرد و هر کس زور کمتری داشت مجبور بود جور بقیه را هم بکشد. برای همین یک روز من و افرا علیه این ظلم جاری قیام کردیم. خب مشخص بود که من و افرا به عنوان خواهر وسطی و خواهر کوچیکه، مورد ظلم انوشه و رضا بودیم. انوشه که دانشگاه قبول شد، دیگر دست به سیاه و سفید نمی‌زد چون همیشه به گفتۀ خودش یک خروار درس داشت. رضا هم که سرباز بود و چند ماه به چند ماه می‌آمد و می‌شد تاج سر آفرینش! پس باید طرحی می‌ریختیم که بیشتر دامن انوشه را بگیرد. در راستای همین قیام حق‌خواهی، افرا پیشنهاد داد که برای انجام کارهای خانه برنامه بریزیم یعنی از اول هفته مشخص باشد که کی ظرف‌های ناهار را بشوید، کی گرد گیری کند و کی و جارو پارو.
پنجشنبه‌ها ظرف‌های ظهر با من بود. دوست داشتم بدون اینکه داد مامان بلند شود، ظرف‌ها را جمع کنم و بخزم توی آشپزخانه و حین ظرف شستن های های بر بخت سیاهم گریه کنم.
جمعه را سعی کردم کمتر به علی فکر کنم. خودم را با درس و کتاب مشغول کردم تا زمان بگذرد. اما شب موقع خواب دعایم این بود که فردا معجزه‌ای اتفاق بیوفتد و من دوباره ببینمش و با این آرزوی شیرین خوابم برد.

صبح توی تاریک روشن، لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. مامان گیر داده بود که زود است و چرا اینقدر هولی؟ اما من برای عشق حاضر بودم هر کاری بکنم. این شد که از ساعت هفت رو به روی پارک بهاران کمین کردم. تا هفت و نیم که صدای زنگ مدرسه بلند شد، سگ لرزه زدم،گریه کردم، توی خودم مچاله شدم ولی باز هم خبری از آن پسر ژیگول کیف سامسونت به دست نبود که نبود.
با همان قیافۀ دمق و اشک‌هایی که روی صورتم ماسیده وارد کلاس شدم؛ توی کلاس بچه‌ها گیر داده بودند که چرا گریه کرده‌ای؛ یک طور یپیچاندم‌شان و گفتم حال آقاجانم خوب نیست دور از جانش. آن طفلکی‌ها هم کلی دعا کردند و قوت قلب دادند که ان‌شاءالله حالشان خوب می‌شود. خدا مرا ببخشد.

 ظهر که تعطیل شدیم یادم افتاد که مامان سفارش کرده، یک راست به خانۀ عمه ملیحه بروم که سفره حضرت ابوالفضل انداخته. گفته بود لباس‌های مهمانی‌ام را هم با خودشان می‌برند که همانجا عوض کنم.
خانۀ عمه ملیحه اینها، توی خیابان سعدی بود و باید تا سر خیابان خودمان را پیاده می‌رفتم و از آنجا سوار تاکسی می‌شدم. تا سر خیابان را با بچه‌ها گفتیم و خندیدیم و من تقریبا یادم رفته بود که شکست عشقی بدی خورده‌ام.

تاکسی که جلوی پایم ترمز زد، سوار شدم و مقصد را گفتم. توی تاکسی کنار دو تا خانم چاق نشسته بودم و از هر طرف تحت فشار بودم، خدا خدا می‌کردم که زودتر به سعدی برسیم تا من از این تنگنا بجهم بیرون.
رانندۀ تاکسی پیرمرد گوگولی و مهربانی بود که به گمانم جای پدال گاز را یادش رفته بود. خلاصه هر طور که بود و با هر جان کندنی که بود، سر خیابان سعدی، به آقاهه گفتم نگه دارد.

هم‌زمان با پیاده شدن من آقایی که روی صندلی جلو نشسته بود هم پیاده شد. چون پشتش به من بود خوب ندیدم چه شکلی است ولی از پشت شباهت عجیبی به علی داشت. تا این جمله توی سرم پلی شد، نهیبی به خودم زدم و رویم را گرفتم آن وری و راه افتادم سمت خانۀ عمه ملیحه اینها.

پیش خودم می‌گفتم، دو سه روز را زهر مار خودت کردی بس نبود؟ حالا می‌خواهی در طول مراسم عمه هم همش به علی فکر کنی و آه بکشی؟

داشتم بلند بلند با خودم فکر می‌کردم یا چی که صدا زدن مرد پشت سری‌ام را نشنیدم. تا اینکه خودش را کنارم رساند و بلندتر گفت، شما همانی نیستی که چهارشنبه با مشت کوبیدی توی دماغ من؟


ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب


تا شب هزار بار صحنۀ مواجهه‌ام با علی را مرور کردم. هر بار هم که می‌آمدم کیفور شوم از حس تازه جسته زیر رگ و پی‌ام، به خاطر عذاب آتش جهنم و والضالین آخر نماز آباجان و چشم غره‌های مامان ترس برم می‌داشت. اگر می‌فهمیدند که دختر چشم و گوش بسته‌شان درست چند ماه مانده به کنکورش، عاشق شده، چه واکنشی نشان می‌دادند؟ 
هی تصویر علی با تصویر مامان خشمگین و آبایی که اشهدش را خوانده، جا به جا می‌شد. ذهنم اگر کامپیوتر بود، بی‌شک سی‌پی‌یو سوزانده بود از این همه تصویر قاراشمیشی که به خوردش می‌دادم.
آن روز را به هر مکافاتی بود به شب رساندم. روی رختخواب گرم و نرم که آرام گرفتم، فکر می‌کردم فردا روز مهمی است. باید سعی کنم آرام و باوقار به نظر برسم و سوتی ندهم. بعد پیش خودم فکر می‌کردم نه اصلا اگر دیدمش راهم را کج می‌کنم آن طرفی که فکر نکند من هولم و حسابم را با حساب آن جور دخترها یکی نکند. به گمانم تا دم‌دمای اذان صبح همین جور در حال سبک و سنگین کردن دیدارمان بودم که با جیغ چندم مامان از خواب پریدم. 

-اگه نمی‌خوای بری مدرسه من تکلیفم خودمو بدونم اینقدر هوار نکشم اول صبحی! آفتاب زد لااقل پاشو نمازت رو بخون قضا نشه.

آب سرد که به پوست سر و صورتم می‌خورد مور مورم می‌شد، خواب درست و حسابی از سرم نپریده بود که وضوی از سر بازکنکی گرفتم و قامت بستم برای نماز.
راستش را بخواهید من از آن جور دخترها نبودم که مدام چشمش پی پسرها باشد. درس‌خوان و مودب و همه چیز تمام بودم. اصلا خانم یوسفی"معاون پرورشی‌مان" روی سر من قسم می‌خورد بس که باحیا بودم. توی نماز هم داشتم همۀ اینها را با خدای الرحم الراحمین در میان می‌گذاشتم که یکهو ناغافل مرا توی جهنم نیندازد. من واقعنی و از سر صدق عاشق علی شده بودم نه از روی هوای نفس و استغفرالله چیزهای خاک بر سری. اگر هم علی خدای نکرده غرض و مرض دیگری داشت من حالی‌اش می‌کردم که ما از آن خانواده‌هایش نیستیم بلکه ما ذاتا ازدواجی‌ایم و از این صحبتا.

نم اشکی را هم ضمیمۀ نماز صبحم کردم و دکمۀ ارسالش به درگاه باری تعالی را هم زدم و پریدم سرکمد تا لباس بپوشم. در همین هیر و ویر بود که با صدای بلند گفتم:

-مااامااان...... مااامامان.......از آقاجون پول گرفتی که عصری بریم برام پوتین بخریم؟ دیگه واقعا با اینا نمی‌تونم دو قدمم راه برما.

-قول داد فردا بده. حالا امروز و فردا رو هم با همینا سر کن ببینیم فردا چی می‌شه. ان‌شا‌ءالله امروز و فردا خوب کاسبی کنه پولش جور بشه.

چشم جان‌داری گفتم و از خانه زدم بیرون. تصمیم داشتم با احتیاط کامل راه بروم که زمین نخورم و موقعی که می‌رسم جلوی پارک سر و وضع درستی داشته باشم. کمی هم از همیشه زودتر راه افتاده بودم که احتمال دیدن علی را به هیچ وجه از دست ندهم.
ساعت هفت و ربع بود که رسیدم جلوی پارک بهاران، دقیقا همان جایی که دیروز علی را دیده بودم. خودم رو کشیدم توی سایۀ درخت‌های قره‌آغاج تا اول من او را ببیندم بعد که مطمئن شدم خودش است، بروم جلو. اما هر چه این پا و آن پا کردم خبری از علی نبود که نبود. 

دو دقیقه مانده به زنگ مدرسه با گردنی به غایت کج و کوله‌ای که از شانه‌هایم آویزان بود و با دماغی سوخته، راهی مدرسه شدم. روز پنجشنبۀ مزخرفی را توی مدرسه گذراندم. کسل و بی‌حوصله و تهی شده از هر آرزویی. فکر اینکه اگر او فقط همان یک روز مسیرش به آن خیابان خورده بود و ممکن بود دیگر هرگز توی آن گوشه از خیابان منتظر تاکسی نباشد داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

بله ما مثل شما دهه هشتادی‌های سعادتمند نبودیم که پنجشنبه‌ها را تعطیل باشیم! ما دهه شصتی بودیم و دندمان نرم چشم‌مان کور تا پنجشنبه مدرسه رفتیم و هی فرت و فرت هم تعطیل نشدیم!

مرا باش که فکر می‌کردم امروز، بالاخره من هم توی آن حلقه‌های محرمانه‌ای که برای رد و بدل کردن  اطلاعات دوست پسر جدیدا، تشکیل می‌شد راه خواهم یافت. زهی خیال باطل اسمای بدبخت، زهی خیال باطل.


ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب


کلید رو که توی قفل چرخوندم و پامو گذاشتم توی حیاط، صدای جیغ مامان رفت هوا. ترس برم داشت که چی شده که مامان اینقدر عصبانیه. توی فکر و خیال بودم که سرش رو ازدرگاهی آورد بیرون و رو به پشت بام داد کشید:

-اگه به وقتش قیرگونی کرده بودی الان اینجوری کاسۀ چه کنم دست نگرفته بودیم، شد یه بار به حرف من گوش کنی مرد؟

سرمو که بلند کردم دیدم آقاجون رو پشت بوم داره با دل خوش برفا رو پارو می‌کنه و شرط می‌بندم اصلا صدای غرهای مامان رو نشنیده.

سقف پذیرایی چکه می‌کرد و مامان اعصابش حسابی کشمشی بود. از اون روزهایی که نباید به پر و پاش بپیچی و هر چی گفت در جا انجام بدی. 

سلام نصفه نیمه‌‎ای کردم و دویدم تو اتاق پشتی. اتاق پشتی که می‌گم معنی‌اش این نیست که ما اتاق‌های دیگه‌ای هم داشتیما. نه اونجا تنها اتاق موجود برای ما خانوادۀ جمع و جور شش نفره بود. کل خونه یه پذیرایی دراز و بی‌قواره بود که بهش می‌گفتیم «تَنَبی» اونجا مختص مهمون بود و کاربرد زیادی نداشت. جز اینکه شب به شب چهار دست رختخواب تو چهار گوشه‌اش پهن می‌شد و صبح به صبح جمع. تازه اون روزایی که «آبا» یعنی مامانِ مامان مهمون‌مون می‌شد، مرکز تنبی هم به اشغال رختواب اون بزرگوار در میومد.

لباسامو هنوز از تنم در نیاورده بودم و نرفته بودم تو خلسۀ خودم که داد مامان باز رفت هوا:

-اسما، نشین واسه خودت به خیال بافی، بیا برو تو آشپزخونه ظرفای شبو بشور، دیشب تا حالا مونده سر حوض!

چشم جانداری گفتم و دویدم سمت آشپزخانه.

اینکه می‌گویم دویدم، معنی‌اش این نیست که از اتاق پشتی درآمده و به فاصلۀ چند متر به سمت آشپزخانه هدایت شدم. خیر. این تصور فانتزی شما جوان‌تر هاست. ما آن زمان‌ها آشپزخانه‌مان گوشۀ حیاط بود. در واقع رفتن و آمدن بین خانه و آشپزخانه در نوع خودش یک سفر درون شهری محسوب می‌شد!

مامان به سینک ظرفشویی و از این جور قرطی بازی‌ها اعتقادی نداشت. از دید مامان باید ظرف رو توی حوض می‌شستی تا طیب و طاهر شود. برای همین ما توی آن آشپزخانۀ درندشت که به قول شوهرعمه‌ام از تویش یک دو خوابۀ تمیز می‌شد درآورد، یک حوض بزرگ داشتیم برای شستن ظرف و ایضا لباس. چون مامان به لباسشویی هم اعتقاد نداشت و می‌گفت:

با اون دو چیکه آبی که می‌ریزن تو حلق این ماشین، لباس به زور خیس بخوره، من به دلم نمی‌شینه لباسا همون جوری خشک خشک بره اون تو در بیاد.

آستین‌هایم را بالا زدم و توی آن سرمای استخوان سوز، نشستم لب حوض توی آشپزخانه که ظرف‌های شام دیشب را بشورم. اینجا بهترین فرصت بود که تصاویر صبح را بازسازی کنم.

لحظۀ ملکوتی سر خوردنم، پاهایی که به عرض شانه باز شدند، دست‌هایی که مشتی را حوالۀ آن جوان زیبا کردند، همه مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هایم رد شدند. 

توی ذهنم این جور حساب کرده بودم که حتما علی هم در آن لحظه در جا عاشق من شده است، برای همین آن طور مظلومانه نگاهم کرد و چیزی نگفت. دماغش حتما حسابی درد گرفته طفلک بیچاره. ولی به خاطر دلش چیزی نگفته که من ناراحت نشوم.

بعد یک هو عینهو برق گرفته‌ها با همان پر و پاچۀ کفی، از لب حوض پایین پریدم و گفتم:

-خاک توی سرت کنند اسما. با مشت زدی دماغ جوان بیچاره را ترکاندی حتی عذرخواهی هم نکردی!

باقی ظرف‌ها را توی سکوت شستم و آب کشیدم و برگشتم توی اتاق پشتی. 

تمام فکر و ذکرم شده بود اینکه فردا صبح دقیقا توی همان ساعت جلوی پارک بهاران سر راهش سبز شوم و لااقل عذرخواهی کنم. این جوری هم می‌توانستم سر صحبت را باز کنم و هم بهش نشان می‌دادم که با چه دختر تمام و کمالی طرف است. شاید خدا خواست این دفعه واقعنی شماره‌ای هم رد و بدل می‌شد.


ادامه دارد.......


  • نسرین

هوالمحبوب


اولین باری که عاشق شدم هفده سالم بود. یعنی بخوام دقیقش رو بگم شونزده سال و هشت ماه و سه روزه بودم که برای اولین بار علی رو دیدم. علی به نظرم قد بلندترین، خوش لباس‌ترین و خوش تیپ‌ترین پسری بود که می‌شد تصورش کرد. 
کی فکرش رو می‌کرد توی اون زمستون یخ‌بندان تبریز، با اونهمه برفی که باریده، با پوتین‌هایی که کفِش سوراخ شده و آب تا فیها خالدونم رسوخ کرده، من عاشق بشم؟ اونم برای اولین بار؟ 

اون سال‌ها مدرسه‌ها مثل الان سر هر برف الکی‌ای تعطیل نمی‌شد. ما بچه‌های دهه شصت بسیار مقاومت بالایی در برابر حوادث مترقبه و غیر مترقبه داشتیم. ما با برفی که تا زانومون می‌رسید، هیچ دشواری‌ای نداشتیم. با سُر خوردن و گل و شلی شدن هم. حتی با دست‌ها و پاهایی که از سرما کبود می‌شدن هم.

اون سال‌ها روال مدرسه رفتن من این شکلی بود که هفت صبح از خونه می‌زدم بیرون، پنج بار توی کوچه و خیابون زمین می‌خوردم و تهش هفت و بیست دقیقه خودمو می‌رسوندم مدرسه و ده دقیقه وقت داشتم تا یخمو آب کنم. اول پوتینای خیس آبم رو در میاوردم و پاهامو می‌چسبوندم به سوفاژ زهوار در رفتۀ کلاس و دستامو می‌ذاشتم زیر باسنم چون معتقد بودم گرم‌ترین نقطۀ بدنه. اینجوری فرصت داشتم تا قبل از اومدن معلما، به دمای نرمال برسم.

اون روزی که علی رو برای اولین بار دیدم نوزده بهمن بود. یه صبح چهارشنبۀ خیلی زیبا که من قرار بود توش پنج بار سر بخورم و دوباره و خستگی‌ناپذیر طور بلند بشم و برسم مدرسه. اما هیچ فکرش رو نمی‌کردم که آخرین سُری که می‌خورم درست جلوی پای علی باشه. 
علی اون روز صبح مثل همیشه وایساده بود کنار خیابون منتظر تاکسی تا برسه به دانشگاه‌شون. وقتی رسیدم کنارش و پوتین‌های لعنتی‌ام دوباره حس اسکیت بودن بهشون دست داد و من دو تا دستامو باز کردم که مثلا تعادلم رو حفظ کنم، دست چپم ناخودآگاه حوالۀ دماغ علی شد. نمی‌دونم چطوری و به چه شکل ولی  اولین دیدار عاشقانۀ ما درست در این لحظه شکل گرفت که من دمر روی زمین بودم و علی با دماغ قرمزش داشت کیفش رو می‌تکون تا برفاش بریزه و در عین حال حواسش بود که به من بی‌محلی کنه!

من دقیقا ساعت 7:17 دقیقه عاشق شدم و فقط سه دقیقه وقت داشتم که خودم رو به یک نقطۀ گرم برسونم تا بتونم این حادثه رو تحلیل کنم. ولی در کمال تعجب اون روز توی اون سه دقیقه دیگه سردم نبود. مدام به اون جوان خوش‌پوشِ مودبِ کیف به دستی که کنار خیابون ازم مشت خورده بود فکر می‌کردم و اقصی نقاط بدنم شروع به داغ شدن می‌کرد.

اون روز تا مدرسه به علی فکر کردم، در طول ساعت‌های کلاس به علی فکر کردم، تو مسیر مدرسه تا خونه هم به علی فکر کردم. اما وقتی رسیدم خونه دیگه به علی فکر نکردم. نه اینکه نخوام، نه. شدنی نبود. تو خونۀ ما فکر کردن به هر نوع علی‌ای ممنوع بود. لکن من عاشق شده بودم و باید فضایی برای خودم دست و پا می‌کردم که راحت‌تر بتونم به عشقم فکر کنم. عشقی که معلوم نبود که آیا دوباره خواهم دیدش یا خیر...



ادامه دارد....

  • نسرین

   هوالمحبوب

 چشم‌های وق زده‌اش را دوخته بود به زن. روی نیمکت آهنی توی راهرو نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود و مدام تکان می‌داد. پیرهن چهارخانۀ نویی بر تن داشت که رد عرق به وضوح رویش دیده می‌شد.

زن مدام توی راهروی گر گرفتۀ بیمارستان قدم میزد. شال آبی نامرتبی بر سر داشت که گاه سر می‌خورد و روی شانه‌هایش می‌افتاد و زن با بی‌قیدی دوباره روی موهایش رها می‌کرد.

صورت زن را نمی‌دیدم. توی آن فاصله‌ای که من ایستاده بودم، مرد بیشتر در دیدرسم بود تا زن. پرونده را زیر بغلم زدم و نزدیک شدم.

رد اشک روی گونه‌های زن بیشتر کنجکاوم کرد. کنار مرد روی نیمکت نشستم. زن صورتی تکیده داشت و لب‌هایش از شدت خشکی ترک خورده بود. چیزی نمانده بود که از شدت خشکی به خون بنشیند.

زن دقیقه‌ای آرام و قرار نداشت، مرد نگاهش سنگی بود، چیزی نمی‌شد از توی نگاهش خواند. پرونده را گذاشتم روی نیمکت و سراغ پرستار کشیک رفتم.

ببخشید خانم لطفی، این خانوم و آقا تصادف کردن؟

نه.

پس کی‌ تو اتاق عمله؟

دخترشون.

چشه؟

وضعش خرابه، خودکشی کرده.

به سمت نیمکت که برگشتم، مرد به همراهی زن رفته بود. حالا دو چهرۀ در هم و آشفته توی آن ساعت بامداد قدم‌زنان از این سوی راهرو به آن سوی راهرو می‌رفتند.

ساعت راهرو سه بامداد را نشان می‌داد. میلاد حتما خوابش برده. می‌نشینم روی نیمکت و خودم را با پرونده‌ مشغول می‌کنم. زن در مسیر برگشت از جلوی اتاق عمل، با شوهرش رو به رو شده و خودش را در آغوش مرد رها می‌کند و هر دو های‌های گریه سر می‌دهند.

لب‌های زن به خون نشسته، شوری اشک لب‌های ترک خورده‌اش را می‌سوزاند. پمادی از توی کیف دوشی‌ام در می‌آوردم و سمتش می‌گیرم. زن، مرد را رها کرده و خیره خیره نگاهم می‌‎‌کند.

به اتاق عمل اشاره می‌کنم و می‌گویم:

-دیشب همین موقع پسر منم اونجا بود، رگشو زده بود، الان توی بخشه و حالش بهتره. برای کسی که اون توئه کاری از دستم بر نمیاد اما این پماد سوزش لب‌هاتون رو تسکین می‌ده.

  • نسرین