هوالمحبوب
برای منِ هفده ساله و علی بیست و یک ساله که به زودی بیست و دو ساله میشد، رابطهای که دست و پا کرده بودیم، شبیه یک گنج بود که داشتیم از چشم بقیه پنهانش میکردیم. هنوز آنقدر توی رابطه جا نیوفتاده بودیم که به سر و سامان فکر کنیم. راستش من حتی خجالت میکشیدم که اسم ازدواج را بیاورم. اما فکر اینکه خب تا کجا میشود همینطور بیسر و ته و پنهانی، قرار گذاشت و یواشکی تلفن زد و توی خفا نامههای یار را خواند داشت کلافهام میکرد. توی عشق و عاشقی ناشی بودم. نمیدانستم بقیۀ آدمها کی به این نتیجه میرسند که جفت هم هستند!
توی آن چند ماه، علی مهربان، دلسوز و چشم و دل پاک به نظر میرسید. ولی نمیتوانستم بگویم که همیشه توی بیست و چهار ساعت شبانهروز همینقدر پرفکت است یا نه!
سنم کم بود اما عقلم زیاد بود. میدانستم که با این قرارهای یواشکی نمیشود کسی را درست و حسابی شناخت. با علی میشد دربارۀ خیلی چیزها حرف زد. خیلی کتاب خوانده بود، خیلی سرش میشد و این را به وضوح میتوانستم تشخیص دهم. اما من با همان عقل هفده سالگیام میدانستم باید امتحانش کنم، باید بیشتر و بهتر بشناسمش.
چند هفتۀ باقی مانده به کنکور دیگر کتابخانه نمیرفتم. یعنی پیشنهادش از خودم بود ولی به اجبار پذیرفت:
-علی من تا روز کنکور دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم. خب؟ حتی دیگه کتابخونه هم نمیام.
-یعنی سه هفته بدون هیچ ارتباطی؟ به نظرت میتونیم طاقت بیاریم؟
-بیا امتحانش کنیم، ببینیم چقدر میتونیم دوام بیاریم. اصلا ببینیم کجای زندگی همدیگهایم.
-یعنی هنوز نفهمیدی کجای زندگی علی هستی؟
اخمهایش را در هم کشید و رویش را برگرداند.
اذیت کردنش را دوست داشتم، اینکه دست و پا میزد که مرا داشته باشد، حالم را خوب میکرد.
-من میخوام روی خودمو کم کنم علی. میخوام ببینم چقدر میتونم دوریات رو تاب بیارم. بذار این کنکور لعنتی تموم بشه. قول میدم دوباره همه چیز برگرده به روال قبل.
دلخور شد، ولی پذیرفت. با روی گشاده و لبخند و کلی آرزوی خوب از هم خداحافظی کردیم. اما قول گرفته بود که وقتی کارت ورود به جلسه را گرفتم، حتما خبرش کنم، تا او هم به محل آزمون بیاید. با این پیششرط از هم جدا شدیم.
سه هفته با تمام توانم درس میخواندم. نکتهبرداریها را مرور میکردم و جمعبندیهای آخرم را انجام میدادم. روز کنکور هیچ ترس و واهمهای نداشتم. همراه مامان راهی دبیرستان سمیه شدم. همهاش چشمم دنبال علی بود که ببینم کجاست.
با کلی زور و ضرب مامان را راضی کردم که برگردد خانه. گفتم مسیر برگشت را یاد گرفتهام و نیازی نیست چند ساعت اینجا معطل بماند. مامان با کلی دعا و نذر و نیاز رفت و من ماندم و دو جفت چشم سیاه جذاب که زل زده بود توی چشمهایم.
کلی خوراکی برایم گرفته بود و اصرار داشت که همهشان را با خودم سر جلسه ببرم.
بعد از ابراز دلتنگی و قربان صدقه رفتن، من وارد سالن امتحان شدم و علی هم قول داد که به خانهشان برگردد.
در طول آزمون تنها چیزی که سراغم نیامد استرس بود. با بیخیالی محض تمام سوالات را پاسخ میدادم. حس میکردم همه چیز چقدر ساده است و آنقدرها هم که همه از کنکور غول ساخته بودند قضیه خطرناک نیست!
وقتی با کلی حس خوب از دبیرستان خارج شدم، راهم را سمت خانه کج کردم و دلی دلی کنان داشتم میرفتم که صدایش متوقفم کرد:
-اسما خانوم، اسما خانوم، احیانا شما کسی رو جا نذاشتین اینجا؟
متعجبانه نگاهش کردم، هنوز نرفته بود و این چند ساعت را زیر زل آفتاب منتظر من مانده بود.
به اصرار علی به خانه زنگ زدم و گفتم با چند تا از دوستانم که توی این حوزه بودند، میخواهیم برویم چند ساعتی توی پارک. مامان اجازه داد و خیلی هم پاپیچم نشد.
این شد که برای اولین بار شانه به شانۀ هم توی خیابان راه رفتیم، حرف زدیم و خندیدم.
توی پارکی آن سوی شهر و دورتر از محلهمان نشستیم و ساندویج گاز زدیم و با هم ضیافت عاشقانهای ساختیم.
کنار علی بودن، جزئی از زندگی او بودن و شانه به شانهاش راه رفتن حس خوبی توی رگهایم جاری میکرد.
غذا که تمام شد علی گفت:
-اسما چند دقیقه چشمهاتو ببند و تا نگفتم باز نکن.
ذوق از چشمهایم میریخت وقتی دوخته بودم به علی و آن جعبۀ زیبایی که توی دستش گرفته بود.
-این انگشتر رو به این نیت گرفتم که بگم دلم میخواد همیشه بمونی توی زندگیم، تولدتم پیشپیش تبریک بگم و تاکید کنم که انگشتر بعدی که ازم هدیه میگیری قول مردونه میدونم که جنسش طلا باشه.
حلقۀ تک نگین زیبایی بود که انگار برای انگشت من ساخته شده بود. اندازۀ اندازه.
-این الان یعنی یه جور خواستگاری بود؟
علی گونههایش گل انداخت، خندید و گفت:
-من که از خدامه اینجوری تصور کنی، ولی هنوز برای خواستگاری واقعی خیلی مونده. باید چند سالی صبر کنیم براش.
-آره آره منم تازه میخوام درس بخونم. قصد ازدواج ندارم که.
علی قهقههای زد که صدایش توی سکوت پارک پیچید.
اصلا هم مشخص نبود که چقدر هولم برای اینکه با علی ازدواج کنم.
علی حلقه را خودش توی دستم انداخت و بعد دستم را بوسید.
-به امید روزی که برای قبولیمون تو کنکور جشن بگیریم، دختر جون.
ادامه دارد....
- ۸ نظر
- ۰۷ تیر ۰۰ ، ۱۰:۰۰