من عاشق شدم-قسمت دوم
هوالمحبوب
کلید رو که توی قفل چرخوندم و پامو گذاشتم توی حیاط، صدای جیغ مامان رفت هوا. ترس برم داشت که چی شده که مامان اینقدر عصبانیه. توی فکر و خیال بودم که سرش رو ازدرگاهی آورد بیرون و رو به پشت بام داد کشید:
-اگه به وقتش قیرگونی کرده بودی الان اینجوری کاسۀ چه کنم دست نگرفته بودیم، شد یه بار به حرف من گوش کنی مرد؟
سرمو که بلند کردم دیدم آقاجون رو پشت بوم داره با دل خوش برفا رو پارو میکنه و شرط میبندم اصلا صدای غرهای مامان رو نشنیده.
سقف پذیرایی چکه میکرد و مامان اعصابش حسابی کشمشی بود. از اون روزهایی که نباید به پر و پاش بپیچی و هر چی گفت در جا انجام بدی.
سلام نصفه نیمهای کردم و دویدم تو اتاق پشتی. اتاق پشتی که میگم معنیاش این نیست که ما اتاقهای دیگهای هم داشتیما. نه اونجا تنها اتاق موجود برای ما خانوادۀ جمع و جور شش نفره بود. کل خونه یه پذیرایی دراز و بیقواره بود که بهش میگفتیم «تَنَبی» اونجا مختص مهمون بود و کاربرد زیادی نداشت. جز اینکه شب به شب چهار دست رختخواب تو چهار گوشهاش پهن میشد و صبح به صبح جمع. تازه اون روزایی که «آبا» یعنی مامانِ مامان مهمونمون میشد، مرکز تنبی هم به اشغال رختواب اون بزرگوار در میومد.
لباسامو هنوز از تنم در نیاورده بودم و نرفته بودم تو خلسۀ خودم که داد مامان باز رفت هوا:
-اسما، نشین واسه خودت به خیال بافی، بیا برو تو آشپزخونه ظرفای شبو بشور، دیشب تا حالا مونده سر حوض!
چشم جانداری گفتم و دویدم سمت آشپزخانه.
اینکه میگویم دویدم، معنیاش این نیست که از اتاق پشتی درآمده و به فاصلۀ چند متر به سمت آشپزخانه هدایت شدم. خیر. این تصور فانتزی شما جوانتر هاست. ما آن زمانها آشپزخانهمان گوشۀ حیاط بود. در واقع رفتن و آمدن بین خانه و آشپزخانه در نوع خودش یک سفر درون شهری محسوب میشد!
مامان به سینک ظرفشویی و از این جور قرطی بازیها اعتقادی نداشت. از دید مامان باید ظرف رو توی حوض میشستی تا طیب و طاهر شود. برای همین ما توی آن آشپزخانۀ درندشت که به قول شوهرعمهام از تویش یک دو خوابۀ تمیز میشد درآورد، یک حوض بزرگ داشتیم برای شستن ظرف و ایضا لباس. چون مامان به لباسشویی هم اعتقاد نداشت و میگفت:
با اون دو چیکه آبی که میریزن تو حلق این ماشین، لباس به زور خیس بخوره، من به دلم نمیشینه لباسا همون جوری خشک خشک بره اون تو در بیاد.
آستینهایم را بالا زدم و توی آن سرمای استخوان سوز، نشستم لب حوض توی آشپزخانه که ظرفهای شام دیشب را بشورم. اینجا بهترین فرصت بود که تصاویر صبح را بازسازی کنم.
لحظۀ ملکوتی سر خوردنم، پاهایی که به عرض شانه باز شدند، دستهایی که مشتی را حوالۀ آن جوان زیبا کردند، همه مثل یک فیلم از جلوی چشمهایم رد شدند.
توی ذهنم این جور حساب کرده بودم که حتما علی هم در آن لحظه در جا عاشق من شده است، برای همین آن طور مظلومانه نگاهم کرد و چیزی نگفت. دماغش حتما حسابی درد گرفته طفلک بیچاره. ولی به خاطر دلش چیزی نگفته که من ناراحت نشوم.
بعد یک هو عینهو برق گرفتهها با همان پر و پاچۀ کفی، از لب حوض پایین پریدم و گفتم:
-خاک توی سرت کنند اسما. با مشت زدی دماغ جوان بیچاره را ترکاندی حتی عذرخواهی هم نکردی!
باقی ظرفها را توی سکوت شستم و آب کشیدم و برگشتم توی اتاق پشتی.
تمام فکر و ذکرم شده بود اینکه فردا صبح دقیقا توی همان ساعت جلوی پارک بهاران سر راهش سبز شوم و لااقل عذرخواهی کنم. این جوری هم میتوانستم سر صحبت را باز کنم و هم بهش نشان میدادم که با چه دختر تمام و کمالی طرف است. شاید خدا خواست این دفعه واقعنی شمارهای هم رد و بدل میشد.
ادامه دارد.......
عههه گذاشتی :)))))