من آمدهام وای وای
پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۷:۴۰ ب.ظ
هوالمحبوب
حالا اگر بیایم و بگویم که من در این سه هفتهای که نبودم چه کردهام، حوصله دارید برای شنیدنش؟ از اولینهایی که تجربه کردم، از کارهای عقب افتادهای که سر و سامانش دادم، از رسیدگی به یک درد مزمن که سالها بود به خاطر یک ترس بچگانه پشت گوشش میانداختم، از راههایی که رفتم، از قدمهایی که شمردم، از خواندنیها و شنیدنیها، از ولنگاریها، از فکر کردنها، از دعوایی که با مستر «ژ» کردم و تا مرز اخراج رفتم، از عروسی صمیمیترین دوستم، از رابطههایی که ساخته نشده ویران کردم، از همۀ دلشورههایی که در این سه هفته تمام شیرۀ جانم را خوردند، برای تکتک روزهایی که دلم برای نوشتن پر میزد، برای خواندنتان پر میزد، حوصله دارید؟
امروز که نتیجه آزمایش و عکس را برده بودم پیش دکترم، با تعجب به عکس و آزمایش نگاه کرد و گفت کلا حدسم اشتباه بود، مشکل اصلا به عصب و استخوان مربوط نیست، تو کمبود شدید ویتامین «D» داری و تیروئیدت هم کم کار است! یعنی از سی واحد کلسیمی که باید داشته باشی فقط پنج واحدش را داری.
کلی قرص و آمپول کلسیم نوشت و دو قرص دیگر برای کم کاری تیروئیدم، موقع برگشتن خوشحال بودم، از اینکه چند روز را با استرس واهی سپری کرده بودم به خودم خندیدم، از اینکه چند سال بود به خاطر ترس از شنیدن جملات وحشتناک قید دکتر رفتن را زده بودم، از ته دل خندیدم.
تنهایی دکتر رفتن و تنهایی به سر و سامان رساندن کارهای پزشکی یکی دیگر از نشانههای مستقل شدن بود، حالا دیگر دکتر رفتن هم ترسناک نیست. بعد از تنهایی مسافرت رفتن این هم تجربه جالبی بود. حتی تنهایی سینما رفتن و غرق شدن در ساختۀ جدید سعید روستایی هم ماحصل این سه هفته دوری من از اینجا بود.
امروز که نتیجه آزمایش و عکس را برده بودم پیش دکترم، با تعجب به عکس و آزمایش نگاه کرد و گفت کلا حدسم اشتباه بود، مشکل اصلا به عصب و استخوان مربوط نیست، تو کمبود شدید ویتامین «D» داری و تیروئیدت هم کم کار است! یعنی از سی واحد کلسیمی که باید داشته باشی فقط پنج واحدش را داری.
کلی قرص و آمپول کلسیم نوشت و دو قرص دیگر برای کم کاری تیروئیدم، موقع برگشتن خوشحال بودم، از اینکه چند روز را با استرس واهی سپری کرده بودم به خودم خندیدم، از اینکه چند سال بود به خاطر ترس از شنیدن جملات وحشتناک قید دکتر رفتن را زده بودم، از ته دل خندیدم.
تنهایی دکتر رفتن و تنهایی به سر و سامان رساندن کارهای پزشکی یکی دیگر از نشانههای مستقل شدن بود، حالا دیگر دکتر رفتن هم ترسناک نیست. بعد از تنهایی مسافرت رفتن این هم تجربه جالبی بود. حتی تنهایی سینما رفتن و غرق شدن در ساختۀ جدید سعید روستایی هم ماحصل این سه هفته دوری من از اینجا بود.
هرچند که به اندازه چند ماه در این سه هفته گریه کردم، به اندازه چند ماه عذاب کشیدم، به اندازه چند ماه حرف نزده توی دلم تلمبار شد، اما می ارزید به این همه رنج و سختی، حالا راحتتر میتوانم به مسیر پیش رو نگاه کنم و حتی با چشمهای بسته راه بروم. توی این مدت دلم برای یک نفر خیلی تنگ شد و مدام به سرم میزد که بروم پیاش، اما جلوی خودم را گرفتم و گفتم سنگین باش دختر، بگذار زمان سپری شود و تو ماحصل سرریز شدن احساساتش باشی نه اجباری برای پاسخ گویی.
حالا که آمدهام و سر درد دلم حسابی باز شده است، بگذارید از این روز عزیز هم بگویم برایتان، سهشنبه روزی بود که تا پایم را گذاشتم توی کلاس، رزا اجازه گرفت و گفت که از طرف کل بچههای کلاس چند تا انتقاد از شما داریم، گوش شدم تا حرفهایش را بزند، اولش از این گفت که شما چند روزه توی کلاس ما خیلی عصبی هستین، شما کتابخوندن رو برای ما ممنوع کردین ولی برای ششم دو نه، شما تو کلاس اونها کارهای خیلی زیادی انجام میدین که اصلا تو کلاس ما انجامش نمیدین، شما از دانشآموزای سالهای قبلتون خیلی تعریف میکنین، تازه شما دیروز تو کلاس اونا اسپیکر برده بودین و آهنگ باز کردهبودین ولی تو کلاس ما هیچ وقت این کار رو نمیکنین، با اونا سلفی میگیرین ولی با ما نه.
رزا یه دختر بسیار غرغروست که اغلب اوقات آنقدر غر میزند که دلم میخواهد بغلش کنم، بلندش کنم و از پنجره پرتش کنم بیرون، اما مجبورم اغلب اوقات در کمال آرامش حرف بزنم و متقاعدش کنم که دارد حرف زور میزند. توضیحی ندادم و نشستم، واقعا چند روزیست که روحیۀ قبل را ندارم. اما به جای درک شدن مدام غر شنیدهام. من وقتی عصبیام دوست دارم یکی هوایم را داشتهباشد، یکی مدام بگوید که چه کمکی از دست من بر میآید؟ بچههای کلاس بغلی قلق مرا یافتهاند، همیشه در هر لحظهای که خون به مغزم نرسد دستم را گرفتهاند، مهربانیشان را عملی نشانم دادهاند، اما اینها فقط غر زدهاند.
خلاصه که روز چهارشنبه هم که پیشواز روز معلم بود، بچهها را برده بودیم اردو، در شاه گولی آقای سپند امیرسلیمانی را دیدیم، بچهها بعد از کلی جیغ و داد و پارهای آبروریزی، عکس گرفتند و برگشتند و با کلی آب و تاب قصه را برای بقیه تعریف کردند، روز اردو معمولا ما شبیه نگهبانهای نگرانی هستیم که یا باید به آب و غذای بچهها برسیم، یا مدام سرشماریشان کنیم و یا..... اردو به من یکی که اصلا خوش نمیگذرد. بچهها جور عجیبی شدهاند.
جشن ویژۀ روز معلم قرار است شنبه در مدرسه برگزار شود، بسیار امیدوارم که شنبه با یک بغل گل به خانه برگردم، چون آلام روز معلم را تنها گل میتواند تسکین دهد. معلمهایی که اغلب درک نمیشوند، با نگاه از بالا به پایین سرکوب میشوند، معلمهای خلاق و مهربانی که هیچ ارج و قربی ندارند ولی عاشقانه شغلشان را دوست میدارند.
دوست داشتم روز معلم از همۀ بچهها نامه دریافت کنم، دوست داشتم برایم گل بیاورند، نقاشی بکشند و بغلم کنند، از این برنامههای انجمن که اولیا را تجمیع میکند تا هدیۀ یکسانی برای معلم خریداری شود دل خوشی ندارم، هدیه باید از سر مهر باشد، کارت هدیۀ روز معلم خوشحالم نمیکند. من عاشق هدیه گرفتنم، ذوقی که هنگام باز کردن هر هدیه داری با هیچ چیز قابل قیاس نیست:)
حالا که آمدهام و سر درد دلم حسابی باز شده است، بگذارید از این روز عزیز هم بگویم برایتان، سهشنبه روزی بود که تا پایم را گذاشتم توی کلاس، رزا اجازه گرفت و گفت که از طرف کل بچههای کلاس چند تا انتقاد از شما داریم، گوش شدم تا حرفهایش را بزند، اولش از این گفت که شما چند روزه توی کلاس ما خیلی عصبی هستین، شما کتابخوندن رو برای ما ممنوع کردین ولی برای ششم دو نه، شما تو کلاس اونها کارهای خیلی زیادی انجام میدین که اصلا تو کلاس ما انجامش نمیدین، شما از دانشآموزای سالهای قبلتون خیلی تعریف میکنین، تازه شما دیروز تو کلاس اونا اسپیکر برده بودین و آهنگ باز کردهبودین ولی تو کلاس ما هیچ وقت این کار رو نمیکنین، با اونا سلفی میگیرین ولی با ما نه.
رزا یه دختر بسیار غرغروست که اغلب اوقات آنقدر غر میزند که دلم میخواهد بغلش کنم، بلندش کنم و از پنجره پرتش کنم بیرون، اما مجبورم اغلب اوقات در کمال آرامش حرف بزنم و متقاعدش کنم که دارد حرف زور میزند. توضیحی ندادم و نشستم، واقعا چند روزیست که روحیۀ قبل را ندارم. اما به جای درک شدن مدام غر شنیدهام. من وقتی عصبیام دوست دارم یکی هوایم را داشتهباشد، یکی مدام بگوید که چه کمکی از دست من بر میآید؟ بچههای کلاس بغلی قلق مرا یافتهاند، همیشه در هر لحظهای که خون به مغزم نرسد دستم را گرفتهاند، مهربانیشان را عملی نشانم دادهاند، اما اینها فقط غر زدهاند.
خلاصه که روز چهارشنبه هم که پیشواز روز معلم بود، بچهها را برده بودیم اردو، در شاه گولی آقای سپند امیرسلیمانی را دیدیم، بچهها بعد از کلی جیغ و داد و پارهای آبروریزی، عکس گرفتند و برگشتند و با کلی آب و تاب قصه را برای بقیه تعریف کردند، روز اردو معمولا ما شبیه نگهبانهای نگرانی هستیم که یا باید به آب و غذای بچهها برسیم، یا مدام سرشماریشان کنیم و یا..... اردو به من یکی که اصلا خوش نمیگذرد. بچهها جور عجیبی شدهاند.
جشن ویژۀ روز معلم قرار است شنبه در مدرسه برگزار شود، بسیار امیدوارم که شنبه با یک بغل گل به خانه برگردم، چون آلام روز معلم را تنها گل میتواند تسکین دهد. معلمهایی که اغلب درک نمیشوند، با نگاه از بالا به پایین سرکوب میشوند، معلمهای خلاق و مهربانی که هیچ ارج و قربی ندارند ولی عاشقانه شغلشان را دوست میدارند.
دوست داشتم روز معلم از همۀ بچهها نامه دریافت کنم، دوست داشتم برایم گل بیاورند، نقاشی بکشند و بغلم کنند، از این برنامههای انجمن که اولیا را تجمیع میکند تا هدیۀ یکسانی برای معلم خریداری شود دل خوشی ندارم، هدیه باید از سر مهر باشد، کارت هدیۀ روز معلم خوشحالم نمیکند. من عاشق هدیه گرفتنم، ذوقی که هنگام باز کردن هر هدیه داری با هیچ چیز قابل قیاس نیست:)
خلاصه که سرتان را درد نیاورم، از فرشته جانم، از هاتف مهربان، از آشنای غریب، از آسوکای نازنین، از آقای سپهر عزیز، از حورای عزیزم، از بهار و تک تک عزیزانی که یادم کرده بودند ممنونم. خوشحالم که دارمتنان.