هوالمحبوب
دیشب خواستم این هفته را معلم خوبه باشم. تصمیم گرفتم داد نزنم، تصمیم گرفتم لبخند را بدوزم به لب هایم و هر چقدر که پسرها شیطنت شان گل کرد؛ من معلم خوبه باشم. رفتم دو تا آهنگ دانلود کردم برای امروز. که روز دانش آموز بود. یکی در وصف پسرها بود و دیگری درباره ی روز دانش آموز. خواستم شنبه ای پر نشاط را با پسرها آغاز کنم که هی نگویند چرا نمی خندی و چرا دوست مان نداری. اما چه شد؟ آهنگ ها توی لب تاب مدرسه پلی نشدند. علی و عرشیا دوباره مرا به ستوه آوردند؛ زنگ صبحانه را حذف کردم و مدام سرشان داد کشیدم که سرجایشان بنشینند و اینقد وسط حرف من نپرند! از کلاس که زدم بیرون گلویم می سوخت. رفتم سراغ ششمی ها که امروز آزمون داشتند، مبین بشکن زنان برگه اش را داد دستم که ادبیات را گند زدم خانم! کفری بودم و کفری تر شدم. رفتم سراغ دخترها. وضع بهتر که نشد هیچ بدتر هم شد. آنها هم آزمون را خراب کرده بوند. همان آزمون شبیه ساز تیزهوشان را که به خاطرش سه روز تا ساعت 5 در مدرسه مانده بودیم و تمرین کرده بودیم. سوالات راحت را گند زده بودند تویش. مدام صدایم بالاتر رفت. مدام عصبانی تر شدم. نیکا و حنانه وسط کلاس زدند زیر گریه و من داشتم از نتیجه ی آزمون به مرز جنون می رسیدم. تک تک سوالات را با نکته های تستی حل کردیم، تکلیف گفتم و از سرگروه ها کمک خواستم. حالم خوب نشد. حالم خوب نمی شود.
این معلمی هیچ وقت آرزوی من نبوده است. معلمی که مدام غر بزند و صدایش را بالا ببرد جزو منفور ترین معلم های خیالاتم بود. حالم از معلمی چون خودم بد است. دلم برای نسرینی که بودم تنگ شده است. برای معلمی که با بچه ها کتاب میخواند، نقاشی می کشید انشا می نوشت. برای نسرینی که مهربان بود. همان آدمی که چهار شنبه سوری ها رسم های قدیمی را برای بچه ها زنده می کرد، قاشق زنی و شال اندازی و هزار تا بازی دیگر را.....
دلم گرفته است. عجیب گرفته است. عجیب دور شده ام از خود آرمانی ام. لعنت به این سیستم آموزشی که مرا مجبور می کند عصبانی باشم. بچه ها را مجبور می کند به جای بازی کردن و بچگی کردن مدام تست بزنند و تست بزنند و تست بزنند!
مگر ما که همیشه ی خدا توی باغ و باغچه ولو بودیم و بازی هایمان به راه بود آدم های موفقی نشدیم؟! مگر ما که تیزهوش و فرزانگان نبودیم شدیم انگل جامعه؟! به چه زبانی بگوییم بس کنید این بازی کثیف تان را؟!
دست از سر طفل معصوم ها بردارید بگذارید نفس بکشند و بچگی کنند. شما را به خدا دلتان برای معلم ها و دانش آموزان این مملکت بسوزد. خسته شده ایم. به خدا خسته ایم از این فشار کاری. از این به راه بادیه رفتن.
چرا یک ماه و نیم گذشته حتی یک انشا ننوشته ایم؟ چرا حتی یک بار توی حیاط وسطی بازی نکرده ایم؟ چرا حتی یک بار نتوانسته ایم بازی املا بکنیم و بخندیم و بخندیم و بخندیم؟! حتی از شعرها و نوشته هایم هم برایشان نخوانده ام! حتی کتاب هم نخوانده ایم. حتی خیلی کارهای دیگر را هم نکرده ایم!
میدانید چرا؟ چون ما قرار است آزمون تیزهوشان بدهیم! ما برای این کارها وقت نداریم. ما میخواهیم دوپینگ کنیم و نخبه های مملکت را تربیت کنیم!