گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و حسرت هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

حس میکنم هنوز هم بعد از گذشت نزدیک سی سال از زندگی، نتوانسته ام مثل بعضی ها باشم. هزار رنگ، الکی خوش، خوش گذران، کمی خودخواه و شاید این بزرگترین مشکلم با خودم است. وقت کمک کردن از جان و دل مایه می گذارم. برای همکارم، رفیقم، دوست مجازی ام و هرکسی که دست کمک به سویم دراز کند. در محیطی کار میکنم که آدم ها هزار رنگ هستن. به تو که سلام میکنند، با تو که درد دل می کنند، تنها یک هدف دارند؛ حرفی از زیر زبانت بکشند و علیه خودت استفاده کنند.

شغلی که به شرافت مشهور است، شغلی که زیر و بمش را عشق ساخته و پرداخته است، چطور می تواند آدم هایی را در دل خود جای دهد که اینقدر حقیر و بی معرفتند؟!

در دنیای مجازی اعتماد کردن سخت است، آدم ها خودشان نیستند، دروغ زیاد می گویند و ادعای دوست داشتن توهمی بیش نیست. اما من همینم که هستم، شاید کمی احمق، شاید کمی زود باور و رویایی.

شاید این بزرگترین مشکل شخصیت من است. دوست داشتن را بلد نیستم، چون شکل دوست داشتن آدم ها صادقانه نیست. دوستت دارم اما نمی خواهمت، دوستت دارم اما تحقیرت می کنم، دوستت دارم اما از تو پلی می سازم برای عبور، دوستت دارم اما اگر نه بشنوم ویرانت می کنم، دوستت دارم اما نمی خواهمت. دوستت دارم اما نباشی بهتر است. دوستت دارم اما.....

  • نسرین

هوالمحبوب

دارم به این فکر می کنم که دیگه زندگی چیز جذابی برای ادامه دادن نداره. به این فکر می کنم که اگه همین الان سرم رو بذارم و بمیرم هیچ افسوسی در کار نخواهد بود. بعضی از اون آرزوها و رویاهایی که داشتم، محقق شدن و بعضی هاشونم وقت شون گذشته. خیلی چیزها رو به دست آوردم و خیلی چیزها رو برای همیشه از دست دادم. یه زمانی اگه انگیزه ام برای ادامه عشق بود حالا دیگه اونم ندارم. جز یه سر شوریده و یه دل هزار تکه شده و یه بار گناهی که هر روز با خودم می کشم چیزی ندارم.

اگه زندگی همین لحظه تموم بشه خوشحال نخواهم بود چون میدونم که خدا با دیدنم حالش خوب نمیشه. ولی ناراحت هم نخواهم بود چون چشمم به دنیا نیست. چون چشم دنیا و آدم هاشم هیچ وقت به من نبوده.

شاید از بابت خانوادم ناراحت باشم و از بابت شاگردهام. شاید دلم برای خنده هاشون تنگ بشه، شاید دلم برای شیطنت هاشون تنگ بشه ولی دیگه انرژی ندارم که چنگ بزنم به زندگی.

اون نسرین ترسویی که از صدای باد پناه می برد به آعوش خواهرش، اون نسرین ترسوی یکه سر هر زلزله مثل ابر بهار اشک می ریخت، عاشق زندگی بود. اما این نسرین تلخ امروز موقع زلزله کاملا آروم و ریلکس بود. داشت سر صبر وسیله هاشون مرتب می کرد. لباس بیرون می پوشید و نمی ترسید. نمیگم دلم میخواد بمیرم نه. این کفران نعمت حیاته. نمیگم اگه میتونستم خودم قصه ام رو تموم میکردم، نه؛ چون این دخالت تو تصمیم خداست. فقط دلم میخواد کمتر رنج بکشم. کمتر دلم رو دستم بگیرم و به خاطر تصمیم های عاقلانه ام عذاب بکشمو خسته ام.

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ان

زخم خورده است.

 

کاش کسی بیاد برای نجات من از دست خودم. خسته ام از شکست، از هجر، از غم ، از صبوری، از عقل .....

 

  • نسرین

هوالمحبوب


یه چیزی درست وسط سینه ام انگار از حرکت ایستاده. انگار یکی داره چنگ میزنه به سینه ام و هی دلم داره بالا میاد و میخواد تا فرار کنه از دست من.......

دارم به تو فکر می کنم. به تویی که بودن باهات یه عالم دیگه ای بود. حیف که گم کردیم همو. حیف که ایستادیم و متوقف شدیم. 

دارم به اون روزهای خوب و شب های بهشتی فکر می کنم. به کتاب و قصه و شعر. به بازی و خنده و رقص کنان پرواز کردن.

کجای این جهان ایستادی و داری بهم لبخند میزنی؟!

فرشته ی کوچک من.....

هنوز یادم نرفته هرچند کمی دیر هرچند کمی دیر هر چند کمی دیر....

ولی موقعی هم که بودی همین قدر عزیز بودی

باور کن....

هنوزم جات درست وسط قلبمه. نگو که ندارمت.....

یادمه توم مال همین حوالی بودی و من زود از دستت دادم....

برام دعا کن که بیام پیشت....

  • نسرین

هوالمحبوب

به قول هدایت، در زندگی زخم هایی هستند که مثل خوره روح را می خورند. گاهی جنس این زخم ها دنیوی است. یعنی زاده ی آدم ها و اعمال شان است که مدام در تعقیب اویند. گاهی حال بدی است که از هم صحبتی با کسی تنیده می شود به وجودمان و گاهی تنهایی هرز رفته است که مجبورت می کند هم پیاله ی تنهاییِ کس دیگری شوی و در پایان نه تنهایی باکره ی خودت را داری و نه توانسته ای سهیم و شریک تنهایی حراج شده ی دیگری باشی.

از این قسم زخم ها در زندگی به سراغ اغلب مان می آید. آدم هایی که در این دنیای وانفسا در میان هم می لولند و نفس می کشند و مدام تنهایی هایشان به تاراج می رود و دست هایشان به نشانه ی تسلیم بالا برده می شود. گاه این تسلیم شدن نوید یک اتفاق خوشایند است. اتفاقی یه مبارکی یک عشق، به مبارکی یک دوستی، به مبارکی یک لبخند از ته دل. اما گاهی این زخم جدید تنها تکثیر تنهایی است، تکثیر دردهایی است از جنس فهمیده نشدن

ایمان دارم که بخش وسیعی از آدم هایی که به سراغ پر کردن تنهایی هایشان رفته اند، بعد از مدتی سرگشته تر از پیش به نقطه ی آغاز تنهایی رجعت می کنند. چرا که تنهایی های یک نفره از تنهایی های دو نفره به مراتب هضمشان سهل تر است.

دشوار روزگاری است این روزگار.

کاش می شد در این هولناکی زمانه ی معاصر، بی هیچ هراسی از آینده، به جنگ تنهایی ها رفت و تنها باز نگشت......

کاش می شد دست تک تک آدم ها را گرفت، به مهمانی دل ها برد، 

کاش می شد زندگی را گاه از دید دیگرانی ببینیم که رنج کشیده اند تا ببالند

  • نسرین

هوالمحبوب


بین خواب و بیداری بودم، یهو چشمم خورد به لوستر که داره تاب میخوره برای خودش. دویدم پایین با چادری که داشت روی زمین کشیده می شد. مریم هول برش داشته بود، داشت بابک رو صدا می زد که بچه ها رو ببره. نمیدونستم چی شد. از جیغ و دادشون فهمیدم زلزله است. برگشتم که عینکم رو بردارم مامان کلی آیت الکرسی خوند. این بارم بخیر گذشت. این چندمین شبه خدا می دونه. فکر میکنم این بار کمتر از همیشه ترسیدم. نمیدونم پوست کلفت تر شدم یا ایمانم بیشتر شده. ناراحتم برای مردم حلبچه. گریه ام گرفت وقتی بابک اشتباهی مرکز زلزله رو کرمانشاه عنوان کرد. دلم رفت برای گلاره و فریبا. برای محسن احمدوندی برای همه ی دوستایی که تو این شهر عزیز دارم. شب که زنگ زدم گلاره حالش خوب بود. خدا رو شکر. نمیدونم چه حالی ان مردم زلزله زده. خدا بهشون صبر بده. مرگ تو زلزله جزو بدترین مرگ هاست.

حالا که دارم پست را می نویسم. حالم خوب است. دلم سبک شده است. خدا در دلم خانه کرده است. زندگی را دوست دارم. امیدوارم فردا که بیدار میشم خودم نظرات رو تایید بزنم. اگرم نتونستم و خوابم برد و دیگه بیدار نشدم. حلالم کنید. آدمی آه و دمه. وبلاگم رو می سپرم به مینا. که بعد از من به یاد من آپ کنه.

دوست تون دارم.

  • نسرین

هوالمحبوب

دیشب خواستم این هفته را معلم خوبه باشم. تصمیم گرفتم داد نزنم، تصمیم گرفتم لبخند را بدوزم به لب هایم و هر چقدر که پسرها شیطنت شان گل کرد؛ من معلم خوبه باشم. رفتم دو تا آهنگ دانلود کردم برای امروز. که روز دانش آموز بود. یکی در وصف پسرها بود و دیگری درباره ی روز دانش آموز. خواستم شنبه ای پر نشاط را با پسرها آغاز کنم که هی نگویند چرا نمی خندی و چرا دوست مان نداری. اما چه شد؟ آهنگ ها توی لب تاب مدرسه پلی نشدند. علی و عرشیا دوباره مرا به ستوه آوردند؛ زنگ صبحانه را حذف کردم و مدام سرشان داد کشیدم که سرجایشان بنشینند و اینقد وسط حرف من نپرند! از کلاس که زدم بیرون گلویم می سوخت. رفتم سراغ ششمی ها که امروز آزمون داشتند، مبین بشکن زنان برگه اش را داد دستم که ادبیات را گند زدم خانم! کفری بودم و کفری تر شدم. رفتم سراغ دخترها. وضع بهتر که نشد هیچ بدتر هم شد. آنها هم آزمون را خراب کرده بوند. همان آزمون شبیه ساز تیزهوشان را که به خاطرش سه روز تا ساعت 5 در مدرسه مانده بودیم و تمرین کرده بودیم. سوالات راحت را گند زده بودند تویش. مدام صدایم بالاتر رفت. مدام عصبانی تر شدم. نیکا و حنانه وسط کلاس زدند زیر گریه و من داشتم از نتیجه ی آزمون به مرز جنون می رسیدم. تک تک سوالات را با نکته های تستی حل کردیم، تکلیف گفتم و از سرگروه ها کمک خواستم. حالم خوب نشد. حالم خوب نمی شود.

این معلمی هیچ وقت آرزوی من نبوده است. معلمی که مدام غر بزند و صدایش را بالا ببرد جزو منفور ترین معلم های خیالاتم بود. حالم از معلمی چون خودم بد است. دلم برای نسرینی که بودم تنگ شده است. برای معلمی که با بچه ها کتاب میخواند، نقاشی می کشید انشا می نوشت. برای نسرینی که مهربان بود. همان آدمی که چهار شنبه سوری ها رسم های قدیمی را برای بچه ها زنده می کرد، قاشق زنی و شال اندازی و هزار تا بازی دیگر را.....

دلم گرفته است. عجیب گرفته است. عجیب دور شده ام از خود آرمانی ام. لعنت به این سیستم آموزشی که مرا مجبور می کند عصبانی باشم. بچه ها را مجبور می کند به جای بازی کردن و بچگی کردن مدام تست بزنند و تست بزنند و تست بزنند!

مگر ما که همیشه ی خدا توی باغ و باغچه ولو بودیم و بازی هایمان به راه بود آدم های موفقی نشدیم؟! مگر ما که تیزهوش و فرزانگان نبودیم شدیم انگل جامعه؟! به چه زبانی بگوییم بس کنید این بازی کثیف تان را؟! 

دست از سر طفل معصوم ها بردارید بگذارید نفس بکشند و بچگی کنند. شما را به خدا دلتان برای معلم ها و دانش آموزان این مملکت بسوزد. خسته شده ایم. به خدا خسته ایم از این فشار کاری. از این به راه بادیه رفتن. 

چرا یک ماه و نیم گذشته حتی یک انشا ننوشته ایم؟ چرا حتی یک بار توی حیاط وسطی بازی نکرده ایم؟ چرا حتی یک بار نتوانسته ایم بازی املا بکنیم و بخندیم و بخندیم و بخندیم؟! حتی از شعرها و نوشته هایم هم برایشان نخوانده ام! حتی کتاب هم نخوانده ایم. حتی خیلی کارهای دیگر را هم نکرده ایم!

میدانید چرا؟ چون ما قرار است آزمون تیزهوشان بدهیم! ما برای این کارها وقت نداریم. ما میخواهیم دوپینگ کنیم و نخبه های مملکت را تربیت کنیم!

  • نسرین

هوالمحبوب


نفس های آخر ترم هشت بود. یه روز تیر ماهی خوشگل که درخت های توت دانشکده کم کم داشتن رنگ عوض می کردن، آخرین امتحان رو داده بودیم و قرار بود همگی جمع شیم توی اون آلاچیق محبوب و  غزل خداحافظی رو بخونیم. همه ی اون 35 نفر نبودن. یعنی خیلی ها ترم هفت خداحافظی کرده بودن و رفته بودن. ولی اونایی که بودن هم یه جمعیت 17- 18 نفری رو تشکیل می دادن. گروه 5+ 1 بود و چن تا از دختر پسرای خوابگاهی. بهونه ی جمع شدن دوباره مون بعد اون گود بای پارتی مفصل تو کلاس 208؛ شیرینی خوران قبولی الی تو آزمون ارشد بود. پسرا به شوق شیرینی خوردن اومده بودن و ما به شوق آخرین دیدار دوستان. توی اون جمع 17-18 نفره دل چند نفر برای هم می رفت. ولی هیچ کدوم شون لام تا کام حرف نمی زدن. بچه سال بودیم. 22 سالمون هنوز ته نکشیده بود. نشسته بودیم توی اون آلاچیق و قرار بود آخرین حرف هامون رو بزنیم. وسط شلوغ بازی ها، سعید پیشنهاد داد که هر کدوم یه اعتراف کنیم. اعترافی که توی کل چهار سال پنهانش کردیم. بیشتر حرفش اعتراف به حرف های درگوشی بود که دخترا پشت سر پسرا زدن و برعکس.
خیلی حرف ها بود. خیلی حس ها پنهان بود. می دونستم که تو دل چند نفر چه خبره و تو دل خودم. تو دلم جنگ بود سر خواستن و نخواستن. تو دلم آشوب بود از دیدن سایه ی بلندش ولی هیچ وقت دلبری کردن بلد نبودم. میون اون همه دختر خوش آب و رنگ من اخموی سربه زیر هیچ رقمه به چشم نمیومدم.
حرف حرف آورد تا رسیدیم به لقب هایی که به همدیگه دادیم. وسط همین اعتراف کردن ها بود که برگشت بهم گفت به فلانی هم لقب سرهنگ داده بودیم. جواد پرید وسط حرفش و گفت نه بابا این آخریا دیگه تیمسار شده بود! بگذریم از اینکه همه خندیدن حتی خودم. ولی یه چیزی از همون لحظه برام عوض شد. من دختر محبوبی برای پسرا نبودم. همیشه ی خدا با دخترا بگو بخندم به پا بود؛ ولی پسر جماعت رو تحویل نمیگرفتم. یعنی اینجوری بار اومده بودم. اینجوری تربیت شده بودم. ذاتا آدم تندی بودم.  خیلی مهربون هم بودم؛ خیلی دلسوز هم بودم ولی این آتیشی بودنم همیشه باعث رنجش بقیه می شد.
این سایه ی سنگین لقبی که بهم داده بودن تا دوره ی ارشد باهام بود. یادمه وقتی با الی رفته بودیم برای ثبت نام؛ الی لیست هم کلاسی هام رو زیر و رو کرده بود و دستش رو گذاشته بود روی اسم سیاوش و تاکید کرده بود که این بار دیگه گند نزنم:)
سیاوش که اومد؛ سمیه از همون روز اول رفته بود تو نخش و آخرشم معمول نشد رابطه شون به کجا کشید. اون پسر چاقه همون ترم اول انصراف داد و هیوا پسر نجیب کلاس شده بود سوگلی استادها و هیچ احتیاجی به جزوه ی من پیدا نکرده بود!
خلاصه آن منِ سرهنگ، توی دو سه سال کلی تغییرات مثبت تو خودش ایجاد کرد و از درجه سرهنگی به سرباز صفری هم رسید؛ اما هنوزم که هنوزه نه بلده دل کسی رو ببره و نه آدم دوست داشتنی شده برای پسرها. تصمیم گرفته بودم شانسم رو تو دوره ی دکتری امتحان کنم که اونم با تجربه ی الی فک کنم با شکست مواجه بشه. چون از سه تا همکلاسی که تو دوره ی دکتری داره دو تاشون متاهل هستن و یکی شونم یه چهار سالی ازش کوچیک تره:)

+از شوخی  که بگذریم؛ دلیل نوشتن این پست کامنت خصوصی یکی از بلاگرها بود. ممنونم بابت دلگرمی هاش و جرقه ای که تو ذهنم زد.
  • نسرین

هوالمحبوب

از وقتی به یاد دارم، آدم رمانتیک و احساساتی بودم. همیشه دوست داشتم وقتی به مرحله تاهل برسم که طرف مقابل خودش منو انتخاب کرده باشه. از همون اول از ازدواج سنتی گریزان بودم. دوست نداشتم بدون عشق ازدواج کنم. عاشق شدن شبیه یک رویا بود برام. از وقتی هم که راهی دانشگاه شدم و ادبیات شد همه ی زندگی ام، این حسه روز به روز قوی تر شد. نمیدونم چرا ولی الان که در آستانه ی سی سالگی ام حس میکنم، عشق هایی که برام یه روزی رویا بود، دیگه رنگ و لعابش رو از دست داده. شاید دلیلش تجربه های تلخی بوده که خودم کسب کردم یا از اطرافیانم بهم منتقل شده. ما خیلی هامون تعریف درستی برای عشق نداریم. عشق برای ما توی شهید شدن و فدا شدن برای معشوق خلاصه شده. ولی من میگم عشق یعنی حالت خوب باشه. اگه توی رابطه ای حالت خوب نیست پس اون رابطه عشق نیست یه سرکاری تموم عیاره.
آدم وقتی سنش میره بالاتر، شناختش از خودش و آدم های اطرافش بیشتر میشه. نقطه ضعف ها و نقاط قوتش دستش میاد و ترس هاش رو می شناسه. با شناخت وارد رابطه شدن خیلی بهتره. حالا که دارم به گذشته فکر میکنم، به آدم هایی که انتخاب شون نکردم، حس می کنم مسیر رو درست رفتم. حس بدی ندارم، در کل از خودم راضی ام. نقاط ضعف زیادی دارم که بهشون اشراف دارم ولی ازشون درس می گیرم.
به قول دوستم مژده انگار کم کم دارم بزرگ میشم. روزهایی بود توی زندگیم که قدرت تصمیم گیری نداشتم، یعنی می رسیدم خونه و خبر دار می شدم که فردا قراره برام خواستگار بیاد. بدون اینکه هیچ شناختی از طرف مقابل داشته باشم. ولی حالا در عرض هفته ی گذشته، دو تا خواستگاری رو کنسل کردم، چون حس کردم با توجه به ویژگی هایی که دارن به درد من نمیخورن. اون جسارت لازم رو حس می کنم پیدا کردم.
حالا می دونم دنبال چه جور آدمی هستم. به نظرم مردهایی که در آستانه ی چهل سالگی هستند، خونه و ماشین و زندگی رو به راهی دارن، چند زبان رو مسلط هستن، چهره ی شناخته شده ای از نظر اجتماعی هستند، وضع شغل و معیشت شون خیلی خوبه و در کل دنیا رو خیلی بهتر از من می شناسن به درد من نمیخورن!
کنار این جور ادم ها مخصوصا اگه عنصر خود شیفتگی رو هم داشته باشن، بهم خوش نمیگذره، همش حس میکنم یه آدم بی دست و پا و منفعلم که هیچ کار مثبتی تو زندگیم انجام ندادم. دنبال آدمی هستم که بهم نزدیک باشه، آدمی که خیلی ازم سرتره، منو به ستوه میاره!
گاهی وقت ها هم خسته می شم از این حجم عدم شناخت دختر و پسر از هم، آقایون محترم خواهش میکنم وقتی برای خواستگاری از یه خانومی تشریف می برین، یا یه قرار آشنایی با کسی دارین، کمی به تیپ و ظاهرتون برسید، کمی دست و دل باز باشید، کمی اجازه بدین طرف مقابلم حرف بزنه. اینقدر از خودتون تعریف نکنید که طرف مقابل تو ذوقش بخوره! گاهی وقتها لازمه پولدار تر از چیزی که هستید نشون بدید، گاهی لازمه مبادی آداب باشید؛ باور کنید برخورد اول تا آخر عمر تو ذهن آدم ها می مونه. کمی متشخص باشید.
خانم ها و آقایون محترم؛وقتی هم بعد از دیدار اول یا دوم به نتایج مثبتی نرسید، لازمه که به حکم ادب به طرف مقابل خبر بدید. چشم انتظار گذاشتن طرف مقابل دور از شان انسانیته!
  • ۶ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۳۱
  • نسرین
هوالمحبوب

پنجمین روز عید بود، توی خیابان ها بالا-پایین می رفتیم تا برسیم به خانه  ی پسرخاله ام. توی محله ی قدیمی مان بودیم و من مثل همیشه با ذوق و شوق به در و دیوار و مغازه ها خیره بودم.
چشم که گرداندم به آن سمت پیاده رو، دختری را دیدم که با سرعت به سمت ما می دوید، گویی دارد از چیزی فرار می کند، دخترک 14-15 ساله به نظر می رسید،  نزدیک تر که شد دیدم مردی دنبالش است، مردی کوتاه قد و سیاه. ترس برم داشت، اولین نکته ای که به ذهنم رسید کودک آزاری بود. مردی خبیث دنبال دختری معصوم افتاده و دخترک دارد از دستش می گریزد. دخترک ترس زده در حال فرار بود که لای شمشاد ها با تکان دست مرد توی جوی آب ولو شد.
تمام وجودم ترس و انزجار بود. دلم به حال دخترک سوخت. مردی به سمت دخترک دوید. و شروع کرد با مرد مهاجم حرف زدن. من و مادر و خواهرم میخ شده بودیم وسط پیاده رو. پسر سوپری آب معدنی به دست از مغازه خارج شد، مثل تمام اتفاق های مشابه، کم کم حلقه ی مردم داشت تشکیل می شد که مرد قصه سعی کرد خودش را و دخترک را از زمین بلند کند.
نزدیک تر که رفتم حال بدم، بدتر شد. دخترک آشنا بود، مرد هم....
محدثه ی 18 ساله ی معصوم که در آواردگی و ترس کودکی اش را سپری کرده، محدثه ی بی نوا که کودکی اش را در آغوش عمه ها گذرانده و از داشتن کانون گرم خانواده محروم بوده. حالا بعد از این همه سال که همه فکر می کردند زندگی دارد به رویش لبخند می زند، با پاهای برهنه، لباس های خانه، با چادری روی سر، داشت از چیزی فرار می کرد. نمیدانم پدری را که اینگونه در تعقیبش بود را چه بنامم. مقصر، مجرم یا بی گناه. نمیدانم دلم برای کدام بسوزد؟ برای حیبیب که دختر جوانش در اوج زیبایی و جوانی این چنین مستاصل و درمانده از دستش می گریزد یا برای خود محدثه که بی گناه گرفتار شده است.
محدثه ای که دیدم همان دختر شاداب سال ها پیش نبود، بی نهایت لاغر و ضعیف، بی نهایت رنگ پریده، بیمار و ....
حبیب ناراحت بود که ما شاهد صحنه ایم، ما هم ناراحت بودیم که شاهد این صحنه ایم. برای محدثه ای که زندگی اش دستخوش خام کاری های پدر و مادرش شده است، برای آرزوهای سوخته اش برای جوانی اش دعا می کنم. آرزو می کنم روزهای خوب به زندگی اش برگردند و تن و روحش بیمارش سلامتی از دست رفته اش را دوباره باز یابد.
چه حال بدی بود، بعد از این صحنه رفتن به مهمانی، با اشک در چشم و بغض در گلو. لبخند زدیم و شیرینی خوردیم و حرف نزدیم. شاید حفظ این راز بیشتر از همه به نفع محدثه باشد. شاید....

  • ۶ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب


چند ماه آخر سال 95 من خیلی آدم مزخرفی شده بودم. نشونه ی مزخرف شدنم دور شدنم از خدا بود. همیشه همین بوده. زورم به بنده هاش نمی رسه با خدا قهر می کنم. روم سیاه میشه بابت معصیتی که می کنم؛ از خودش روم رو برمی گردونم. فکر می کنم تا وقتی توبه ام قبول نشده نباید برگردم سمتش. خیلی سخته تو ماهی که همه جا بوی عید میده، آماده ی یه اتفاق جدید باشی و دل بدی به زندگی و تو یه لحظه دوباره همه چی از هم بپاشه. اونایی که درد کشیدن می فهمن چی میگم. شده بودم شبیه بچه یتیم هایی که مدام چشم شون به دست بقیه ی بچه هاست که چی می پوشن و چی میخورن. زل میزدم و آه می کشیدم بابت نداشته هام. حس می کردم ظلم بزرگی شده بهم. ولی حالا که خیلی منطقی دارم به زندگیم نگاه میکنم میبینم هیچی قرار نیست زمانی که من میخوام اتفاق بیوفته. خدا خودش بلده چیکار کنه که حالم خوب بشه. حالا خوبم نشد بدتر نشه. حتی اگرم بدتر شد بلده چیکار کنه که کم نیارم. زندگی رو دوست دارم، حتی اگه با درد بگذره. زندگی رو دوست دارم حتی اگه کم آورده باشم. زندگی رو میخوام یه جرو دیگه ای ادامه بدم از این 96 عزیز. جوری ادامه بدم که آخر سالی غم تو چشمام موج نزنه و این گریه ها تموم بشه. دستم تو دست خدا باشه و برای غرق نشدن به خودش تکیه کنم.

عید همتون مبارک دوست جونی های خودم

آرزوی یه سال پر از لبخند و سلامتی و پول براتون میکنم

زندگی تون زیر نگاه خدا پر برکت باشه ان شاءالله

  • نسرین