تمام ترس زن های عاشق از تمام شدن است. گاهی اما باور نمیکنی و تمام می شود. گاهی اما سراسر دردی و کسی حالت را نمی پرسد.
- ۵ نظر
- ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۰۵
هوالمحبوب
دارم به آینده ی این کشور فکر میکنم و هر روز بیشتر از روز قبل میترسم. دارم به آینده ی نسلی فکر میکنم که در مدرسه های آپارتمانی رشد میکنند و در خانه های تنگ و تاریک قد می کشند و تنها سرگرمی شان فرو رفتن در دنیای بازی های کامپیوتری است.
دارم از آینده ی کشوری حرف میزنم که تمام مردم از تمام پشت پرده هایش خبر دارند اما کسی جرات ابراز ندارد. کشوری که آموزش و پرورشش فقیر ترین وزارت خانه اش محسوب می شود و معلمش به خاطر مشکلات مالی خودکشی میکند.
کشوری که معلمش همیشه با سری پایین و گردنی کج، دربرابر مدیر و اولیا و دانش آموز ایستاده است. کشوری که خلاقیت را می کشد و حق آزادی را از تو سلب می کند.
روزگاری عاشق معلمی بودم، ایده هایی در ذهنم داشتم و میخواستم برای بچه های شهرم، برای قلب های مهربانشان، برای چشم های معصوم شان، برای روح پاک و ذهن های خلاقشان کاری کنم کارستان. حالا چهار سال است که معلمم. تنها کار مفیدی که تا سال پیش میکردم کتاب خواندن برای بچه ها بود، کتاب های مختلف سر کلاس می بردم و کتابخانه در کلاس تشکیل می دادم و تشویق شان می کردم به کتاب خواندن. امسال به لطف افزایش تعداد دانش آموزان و نداشتن ساعت بیکاری همان یک کار را هم نمیتوانم بکنم!
معلمی که دائم مجبور است امتحان بگیرد، معلمی که دائم به رتبه ی آزمون علمی بچه ها فکر کند، معلمی که به بودجه بندی فکر کند، معلمی که به میانگین قبولی در تیزهوشان فکر کند. معلم مزخرفی خواهد شد. معلمی شده ام که مدام عصبانی است، معلمی که مجبور است بیشتر از حد توانشان از بچه ها کار بخواهد. هیچ شباهتی به تصویر آرمانی ام از یک معلم ادبیات ندارد؛ از این بابت سخت متاسفم.
کاش باور می کردیم که آموزش مخصوصا در پایه ی ابتدایی کاری شگفت انگیز و مستلزم مهارت و استعداد و حمایت است. کاش قبول می کردیم که آموزش و پرورش مهمترین رکن هر جامعه است. نسلی که قرار است کشور را بسازد در چه شرایطی رشد می کند و قرار است چه اعجوبه ای شود. معلمی که به فکر بیمه و حقوق و معاش خویش باشد نمیتواند عاشق کارش باشد. معلم ها را در یابید، دانش آموزان را در یابید. این گرد مرده در وازرت خانه تان را چاره کنید.
هوالمحبوب
من همان طعم تلخ گناهم، وقتی به انکارش می رسی؛ همان نقطه سر خطی که میگذاری و میروی؛ نیشخند هستی ام بر لب های داغ دیده ات، وقتی جنون شعله ورم را به خاک عزلت می کشانی و دست های تمنایم را به تاراج حوادث میدهی؛ تلخم به تلخی عشق، رنج آلوده ی دردی کهنه، من فرزند ناخلفی ام در آغوش گیتی.
دردی ریشه کرده در استخوان بودنم، دردی جوانه کرده در لا به لای شاخسارانم؛ و جوانه های امیدم را می بلعد ریشه هایم را می خشکاند و من چهره در آغوش خاک می سایم به امید رهایی.چه عبث تکراریست زندگی،تکرار یکنواخت غم ها ، دردها.هر لحظه تولد مرگی تازه،و هر لحظه زایش دوباره ی دردها.
+ آذر تولد خیلی از آدم های خوب زندگی منه تولد خواهرم، تولد دوستم زهرا، تولد همکارم لیلا، تولد دوست وبلاگی که خیلی وقته دیگه نیست تولد همشون مبارک.
هوالمحبوب
رفتنت وسط خوشی های زندگی ام، درست شبیه یک انفجار بزرگ بود؛ افنجاری که تکه ای از قلبم را با خود برد.حالا که روزهای زیادی از رفتنت می گذرد ؛دارم فکر میکنم اگر بر جای خالی ات نهال سروی نشانده بودم؛ حالا درخت تنومندی داشتم؛ با سایه ای به وسعت هستی. اگر بوته ی یاسی کاشته بودم؛ حالا باغ بزرگی داشتم که عطر گل هایش مستم میکرد .اگر تکه ابری نشانده بودم؛ باران های بی امانش دریایی شده بود.من اما جای خالی ات، فقط حسرت و اندوه کاشتم و حالا دنیای سیاهی دارم که به لعنت خدا هم نمی ارزد. روزهایِ بی من برایت چگونه میگذرد؟؟حالا که من به جنگل و دریا و کویر می اندیشم؛ تو در جای خالی من چه نشانده ای که نشانی از من نمی جویی؟؟نهال سروی؟ بوته ی گلی؟ تکه ابری؟ یا ...
رفتنت سقوط باورها بود؛ رفتنت بیزارم کرده است از آدم ها،از دوست داشتن و دوست داشته شدن.بی شک در هر دست دوستی خنجری است؛در هر لبخندی زخمی است؛و در هر عشقی هجری؛و عشق همچنان مظلوم بی دلیل تاریخ است.
چگونه ببخشمت؟؟
هوالمحبوب
همه ی ما در زندگی ترس هایی رو تجربه میکنیم که به سن و سالمون مربوط میشه....
حالا من تو 29 سالگی نه ترس انتخاب دوست دارم، نه ترس انتخاب رشته، نه ترس دانشگاه رفتن، نه ترس آینده ی شغلی...
ترس من از پاییزه از پاییز و روزهای دلگیر مهر و آبان، از تنهایی های بی پایان تو دل کوچه های پاییز.
از اینکه دوباره مجبورم یه پاییز دیگه رو تجربه کنم بدون اینکه آدم بهتری شده باشم. بدون اینکه تنهایی های مبهمم تموم شده باشه.
پاییز همیشه هجوم دلتنگیه برای من، حتی رقص برگ ها تو دل آسمون، حتی هزار رنگی درختا
هیچ کدوم برام آرامش به ارمغان نمیاره. از هوای گرفته ی قبل بارون بدم میاد، از غروبای کسل پاییزی بیزارم
دلم میخواست خودم رو به بهانه های بهاری اردیبهشت خوش کنم و عاشق شدن رو تو بهار تجربه کنم
دلم میخواست این پاییز آخری باشه که ازش بدم میاد، ولی گویا هیچی قرار نیست عوض بشه و ما هنوز همون آدم های سابقیم،
هنوز همونقدر تنها و دلزده هنوز همونقدر مغرور و بی خیال، هنوز همونقدر بیزار از هم.
شهریور به نیمه رسیده و من هنوز دلم آشوبه، آشوب یه آینده ی مبهم با یه راه ناتمام
بوی سی سالگی داره به مشام میرسه و این اون چیزی نبود که برای سی سالگی ام پیش بینی کرده بودم....
بهار 96 زندگی من وارد آخرین فاز دهه ی سوم میشه....
ترس های آدم ها تمومی نداره.....
بهترین معلم دنیا هم که باشم چه سود؟ وقتی نمی توانم «دوست داشتن» را به تو بیاموزم..... *
چرا هیچ وقت به پسرانمان چگونه عاشق شدن را نیاموختیم؟ چرا به پسران مان یاد ندادیم چگونه ابراز عشق کنند؟ چگونه قلب زنی را تسخیر کنند و چگونه در قلب یک زن پادشاهی کنند؟ چرا نیاموختیم که وقتی دلشان لرزید چه باید کنند؟ چرا به دختران مان یاد ندادیم که اگر پسری عاشق شان شد چه باید کنند؟ واکنش ما در برابر عشق چگونه باید باشد تا این همه قلب نشکند تا اینهمه دل به درد نیاید؟
چگونه است که مرز
سی سالگی را رد میکنیم اما توان ابراز عشق به ساده ترین روش ممکن را نداریم؟
چگونه
است که میتوانیم موفق ترین سمینارها را ارائه کنیم، قوی ترین مقالات را بنویسیم،
نشست های ادبی را مدیریت کنیم اما از پس دل لا مذهب خودمان بر نمی آییم؟
کاش در مدرسه یا
دانشگاه واحدی به نام ابراز عشق داشتیم. واحدی که به ما می آموخت وقتی عاشق دختری
شدیم چگونه رفتار کنیم، وقتی پسری عاشق مان شد چگونه رفتار کنیم؟
دخترانی
که می شناسم بین مرز حیا و غرور و نجابت گیر افتاده اند.
ایها الناس همه ی دخترها دلبری کردن بلد نیستند، اصلا فکر میکنم دلبری کردن تنها مختص زنان نیست!
باید اول مردها
بتوانند دل زنی را ببرند بعد منتظر دلبری از جانب او باشند.
این
نابلدی در عاشقی کردن می تواند آدم های زندگی مان را نابود کند، این دلتنگی لعنتی
می تواند آدم مهم زندگی مان را خفه کند، کی قرار است دل به دریا زدن را بیاموزیم؟
زندگی همین روزهایی است که دارد از دست می رود؛ همین روزهایی که بی عشق سپری می شود؛ و رو به تباهی می رود. مگر چند سال زنده ایم؟! مگر قرار است چند بار دیگر متولد شویم؟ که لذت عاشق بودن را از خودمان سلب می کنیم؟
* از زهرا طراوتی
هوالمحبوب
هیچ وقت حرف های عاشقانه شان را باور نکنید؛ همیشه خوب دروغ میگویند، جوری وانمود میکنند که فکر میکنی تو زیباترین فرشته ی آسمانی که خداوند به او مرحمت کرده است، جوری تو را از فرش به عرش می رسانند که قسم میخورم تا به حال مادرت هم آنقدر قربانت نرفته باشد. خوب دروغ میگویند و خوب با احساساتت بازی میکنند. بازی با یک جمله ی ساده شروع می شود. مثل«چقدر نوشته های شما دلنشین است»، یا «میتوانم حدس بزنم که پشت این نوشته ها بانویی مهربان و عاشق پیشه نشسته است»، جذبه ای دارند که در یک لحظه ویرانت می کند، همه ی لحظه هایی که دارند برای تو فال عشق میگیرند فکر میکنند که یک مرد به تمام معنایند، یک جنتلمن واقعی، تمام شبهایی که پا به پایشان صبح کنی از عمرت حساب نمیشود، زیباترین چیزی را که هر انسانی به دنبالش است در قالب عشق واره هایشان به تو عرضه میدارند. تو میشوی بهتری دختر دنیا، دانا، زیبا، اهل تفکر، ادیب، و هر چه که فکرش را بکنی. هیچ فکرش را کرده ای که چرا از بین هزاران دختر عالم شانس به تو رو کرده و این مرد به تمام معنا برای تسخیر قلب تو پیش قدم شده است؟ نه اصلا چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که من شبیه پری رویایی او هستم که شبها روی ناز بالش قصر نور میخوابم و صبح ها با بوسه های طعم عسل از خواب برمیخیزم. زندگی در قصر رویاها که شاخ و دم ندارد. کافی است یکی بگوید دوستت دارم. حتی اگر این دوستت دارم لقلقه ی زبانش باشد. حتی اگر عادتش باشد که هر دختر تازه واردی را محک بزند.
خواهر جان، به دل نگیرد. دروغ گوها مجرم نیستند بیمارند. عشق های پوشالیِ مجازی را باور نکن، ضربه های این نوع عشق ها بسی کاری تر از عشق های حقیقی اند.
مردهای واقعی تو را قبل از خواستنت لمس نمیکنند، مردهای واقعی شب را با تو صبح نمیکنند مگر اینکه جفت حلالشان شده باشی، مردهای واقعی راه و رسم عشق ورزی را بلدند. محترمند و تو را قبل از خودت از صاحبان حقیقی ات طلب میکنند. دنبال نوری نرو که در نیمه راه تاریکی خاموش شود و تو گمراه شوی. دوست داشتن محترم ترین و مقدس ترین واژه های هستی است؛ قبل از باور کردنش به طریقه ی ابرازش فکر کن!
هوالمحبوب
هر وقت وارد بازی دوست داشتن شدی حواست به تمامیت ارضی وجودت باشد گاهی به ناحق اشغال میشوی و گاهی به ناحق از سکنه خالی می شوی. حواست به چوب حراج خوردنت باشد گاهی وقتها ارزان حراج می شوی گاهی که به قله ی داشتنت رسیدند، فتح ات که کردند از همان راه آمده باز میگردند پی زندگی خودشان. بدون اینکه حتی یادی از قله ی فتح شده شان بکنند بدون اشکی لبخندی. حتی سراغی از ویرانی های سرزمین دلت نمیگیرند و دستی برای آبادانی به سویت نمیگشایند.
+ برای تمام فاتحان ناکام قله های عشق
+ برای تمام عاشق های ترسو که آبروی عشق را می برند
+برای تمام حسرت به دل ها
+ برای تمام دردکشیده های وادی عشق
+ حتی برای تو که نیستی و نمیخوانی ام
هوالمحبوب
جهنمی است زندگی، شوکران مرگ را سر میکشم، می خوابم، زنده ام هنوز؛
خلنگزاریست زندگی، پایم در باتلاق فرو میرود، غرق می شوم، بلعیده میشوم، زنده ام هنوز؛
کارزاریست زندگی، گلوله ای بر قلبم اصابت میکند، خون فواره می زند، قلبم را بغل میگیرم، زنده ام هنوز؛
در خلا زندگی میکنم، گاهی نفس تنگ می شود، گاهی چشمه ی لعنتی اشک هایم می جوشد، گاه قلبم تیر می کشد، گاه بغض هایم کال و نارس متولد میشوند و من مادری ناتوان و رنجورم که طفل نارس خود را در آغوش کشیده ام و بر گور آرزوهایم زانو زده ام؛
آبستن دردی هستم که هیچ مردی پدری اش را بر گردن نمیگیرد، زنی رانده شده؛
زنی با اندوه های بسیار، کولی سرگردان درد به در....
غم ها...غم ها...غم ها کارش را ساخته اند.....
+ حال این روزهای من....
هوالمحبوب
روزهایی که پر بود از خشم های فروخورده، من وبلاگ نویسی را شروع کردم. مینوشتم چون حرفها توی دلم تلمبار شده بودند. چون دردی بود که باید به تنهایی حمل میکردم. مینوشتم و کلمه ها، بارهای دلم را به دوش میکشیدند، می نوشتم و سبک تر می شدم. همراهی هر یک انسان همراهی دنیایی از مهربانی بود.
دنیای دوست داشتنی ام را که پر بود از کتاب و شعر، توی کلمه ها گنجانده بودم و می سپردم به دست صفحه های وبلاگم تا بگویم من می نویسم پس هستم.