گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

مینویسم پس هستم

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ب.ظ

هوالمحبوب


روزهایی که پر بود از خشم های فروخورده، من وبلاگ نویسی را شروع کردم. مینوشتم چون حرفها توی دلم تلمبار شده بودند. چون دردی بود که باید به تنهایی حمل میکردم. مینوشتم و کلمه ها، بارهای دلم را به دوش میکشیدند، می نوشتم و سبک تر می شدم. همراهی هر یک انسان همراهی دنیایی از مهربانی بود.

دنیای دوست داشتنی ام را که پر بود از کتاب و شعر، توی کلمه ها گنجانده بودم و می سپردم به دست صفحه های وبلاگم تا بگویم من می نویسم پس هستم.

روزهای تنگ و تُرش که به پایان رسید من همچنان ماندم پای عقیده ام، پای نوشته هایم و پای قلمم.
حالا هم مثل هر روز دیگری تنگی و تلخی و ترشی دارم. مینویسم که فریاد نزنم مینویسم که شنیده بشوم و بغضم به گریه ننشیند. مینویسم که خالی شوم از اضطراب نبودن ها و نرسیدن ها....
حتی اگر شب ها و روزها بگذرد و کسی به در خانه ام نیاید، حتی اگر دوستانم تک تک پر بکشند از همسایگی ام و من بمانم و خودم.
اهل پا پس کشیدن نیستم، نوشتن حالا شده است جزئی از وجودم. خلایی که در زندگی ام همیشه داشتم با وبلاگم پر شده است. حرفهایی که هیچ گوشی پذیرایش نبود حالا اینجا شنیده می شود حتی اگر کسی نباشد که بخواندشان.
حالا دوباره آمده ام آیه ی یاس بخوانم؛
از خرج کردن غرورم خشمگینم، گاهی وقت ها از صرف هزینه برای آدم هایی که آدم من نیستند به تنگ می آیم. گاهی وقت ها حرف توی دهانم می ماسد و روزم به شب گره می خورد و دلتنگی امانم را می برد و کسی نیست که سلامم را جواب دهد.
خدایا گویی قرار نیست این بن بست به پایان برسد. خسته ام از راه رفتن بر لبه ی تیغ... خسته ام.... به تمام مقدسات قسم، خسته ام از خرج شدن پای آدم های اشتباه....
خدایا روح زخمی ام را چه کنم؟ کی قرار است این همه تاوان دادن تمام شود؟؟!!

  • ۹۵/۰۴/۲۵
  • نسرین

من و حسرت هایم