چگونه ببخشمت...
هوالمحبوب
رفتنت وسط خوشی های زندگی ام، درست شبیه یک انفجار بزرگ بود؛ افنجاری که تکه ای از قلبم را با خود برد.حالا که روزهای زیادی از رفتنت می گذرد ؛دارم فکر میکنم اگر بر جای خالی ات نهال سروی نشانده بودم؛ حالا درخت تنومندی داشتم؛ با سایه ای به وسعت هستی. اگر بوته ی یاسی کاشته بودم؛ حالا باغ بزرگی داشتم که عطر گل هایش مستم میکرد .اگر تکه ابری نشانده بودم؛ باران های بی امانش دریایی شده بود.من اما جای خالی ات، فقط حسرت و اندوه کاشتم و حالا دنیای سیاهی دارم که به لعنت خدا هم نمی ارزد. روزهایِ بی من برایت چگونه میگذرد؟؟حالا که من به جنگل و دریا و کویر می اندیشم؛ تو در جای خالی من چه نشانده ای که نشانی از من نمی جویی؟؟نهال سروی؟ بوته ی گلی؟ تکه ابری؟ یا ...
رفتنت سقوط باورها بود؛ رفتنت بیزارم کرده است از آدم ها،از دوست داشتن و دوست داشته شدن.بی شک در هر دست دوستی خنجری است؛در هر لبخندی زخمی است؛و در هر عشقی هجری؛و عشق همچنان مظلوم بی دلیل تاریخ است.
چگونه ببخشمت؟؟
خیلی خوب گفتی...