ترس های سی سالگی
هوالمحبوب
همه ی ما در زندگی ترس هایی رو تجربه میکنیم که به سن و سالمون مربوط میشه....
حالا من تو 29 سالگی نه ترس انتخاب دوست دارم، نه ترس انتخاب رشته، نه ترس دانشگاه رفتن، نه ترس آینده ی شغلی...
ترس من از پاییزه از پاییز و روزهای دلگیر مهر و آبان، از تنهایی های بی پایان تو دل کوچه های پاییز.
از اینکه دوباره مجبورم یه پاییز دیگه رو تجربه کنم بدون اینکه آدم بهتری شده باشم. بدون اینکه تنهایی های مبهمم تموم شده باشه.
پاییز همیشه هجوم دلتنگیه برای من، حتی رقص برگ ها تو دل آسمون، حتی هزار رنگی درختا
هیچ کدوم برام آرامش به ارمغان نمیاره. از هوای گرفته ی قبل بارون بدم میاد، از غروبای کسل پاییزی بیزارم
دلم میخواست خودم رو به بهانه های بهاری اردیبهشت خوش کنم و عاشق شدن رو تو بهار تجربه کنم
دلم میخواست این پاییز آخری باشه که ازش بدم میاد، ولی گویا هیچی قرار نیست عوض بشه و ما هنوز همون آدم های سابقیم،
هنوز همونقدر تنها و دلزده هنوز همونقدر مغرور و بی خیال، هنوز همونقدر بیزار از هم.
شهریور به نیمه رسیده و من هنوز دلم آشوبه، آشوب یه آینده ی مبهم با یه راه ناتمام
بوی سی سالگی داره به مشام میرسه و این اون چیزی نبود که برای سی سالگی ام پیش بینی کرده بودم....
بهار 96 زندگی من وارد آخرین فاز دهه ی سوم میشه....
ترس های آدم ها تمومی نداره.....