ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
هوالمحبوب
بین خواب و بیداری بودم، یهو چشمم خورد به لوستر که داره تاب میخوره برای خودش. دویدم پایین با چادری که داشت روی زمین کشیده می شد. مریم هول برش داشته بود، داشت بابک رو صدا می زد که بچه ها رو ببره. نمیدونستم چی شد. از جیغ و دادشون فهمیدم زلزله است. برگشتم که عینکم رو بردارم مامان کلی آیت الکرسی خوند. این بارم بخیر گذشت. این چندمین شبه خدا می دونه. فکر میکنم این بار کمتر از همیشه ترسیدم. نمیدونم پوست کلفت تر شدم یا ایمانم بیشتر شده. ناراحتم برای مردم حلبچه. گریه ام گرفت وقتی بابک اشتباهی مرکز زلزله رو کرمانشاه عنوان کرد. دلم رفت برای گلاره و فریبا. برای محسن احمدوندی برای همه ی دوستایی که تو این شهر عزیز دارم. شب که زنگ زدم گلاره حالش خوب بود. خدا رو شکر. نمیدونم چه حالی ان مردم زلزله زده. خدا بهشون صبر بده. مرگ تو زلزله جزو بدترین مرگ هاست.
حالا که دارم پست را می نویسم. حالم خوب است. دلم سبک شده است. خدا در دلم خانه کرده است. زندگی را دوست دارم. امیدوارم فردا که بیدار میشم خودم نظرات رو تایید بزنم. اگرم نتونستم و خوابم برد و دیگه بیدار نشدم. حلالم کنید. آدمی آه و دمه. وبلاگم رو می سپرم به مینا. که بعد از من به یاد من آپ کنه.
دوست تون دارم.
کی میدونه فردا چی میشه