گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ق.ظ

هوالمحبوب


بین خواب و بیداری بودم، یهو چشمم خورد به لوستر که داره تاب میخوره برای خودش. دویدم پایین با چادری که داشت روی زمین کشیده می شد. مریم هول برش داشته بود، داشت بابک رو صدا می زد که بچه ها رو ببره. نمیدونستم چی شد. از جیغ و دادشون فهمیدم زلزله است. برگشتم که عینکم رو بردارم مامان کلی آیت الکرسی خوند. این بارم بخیر گذشت. این چندمین شبه خدا می دونه. فکر میکنم این بار کمتر از همیشه ترسیدم. نمیدونم پوست کلفت تر شدم یا ایمانم بیشتر شده. ناراحتم برای مردم حلبچه. گریه ام گرفت وقتی بابک اشتباهی مرکز زلزله رو کرمانشاه عنوان کرد. دلم رفت برای گلاره و فریبا. برای محسن احمدوندی برای همه ی دوستایی که تو این شهر عزیز دارم. شب که زنگ زدم گلاره حالش خوب بود. خدا رو شکر. نمیدونم چه حالی ان مردم زلزله زده. خدا بهشون صبر بده. مرگ تو زلزله جزو بدترین مرگ هاست.

حالا که دارم پست را می نویسم. حالم خوب است. دلم سبک شده است. خدا در دلم خانه کرده است. زندگی را دوست دارم. امیدوارم فردا که بیدار میشم خودم نظرات رو تایید بزنم. اگرم نتونستم و خوابم برد و دیگه بیدار نشدم. حلالم کنید. آدمی آه و دمه. وبلاگم رو می سپرم به مینا. که بعد از من به یاد من آپ کنه.

دوست تون دارم.

  • ۹۶/۰۸/۲۲
  • نسرین

من و حسرت هایم

نظرات  (۲)

  • آشنای غریب
  • تا دیر نشده مارو هم حلال کن 
    کی میدونه فردا چی میشه
    یا نه همین چند لحظه بعد رو 
    زلزله عجیبی بود فقط
    پاسخ:
    حلال کردم:)
  • مصطفی موسوی
  • حالا چرا جو مرگ و میر برداشته همه رو؟!
    پاسخ:
    بقیه رو نمیدونم ولی قطعا من جو گیر نشدم.
    اگه شمام تبریز زندگی می کردید و سالی چند بار می لرزیدید
    احتمالا کارتون به حلالیت گرفتن می رسید.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">