گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

برگشته بودم به گذشته

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۱۶ ب.ظ

هوالمبحوب

 

دیشب داشتم یه قصه ی عاشقانه می خوندم، از اون قصه هایی که اشک به چشم آدم میاره؛ خیلی سال بود که دیگه عاشقانه نمی خوندم. اما دیشب بعد از خوندن چند صفحه، دلم رفت به گذشته ها. یک آن به دختر قصه حسودیم شد، به حس هایی که داشت تجربه می کرد، به قدرت پنهانی که توی وجودش ریشه می کرد و خنده به لباش می آورد. باورتون میشه حتی به گریه هاشم حسودیم می شد؟ خوبی داستان های عاشقانه اینه که از اول قراره همه به هم برسن، از اولش می دونی که ته قصه دست دختره تو دست پسره اس و توی بهترین حالت ممکن به هم خواهند رسید. ولی توی قصه ی ما هیچ وقت آخر هیچی از اولش مشخص نبوده. هیچ وقت نفهمیدم اینی که الان بهم سلام می کنه، کجای قصه قراره بذاره بره. هیچ وقت دلم از بودن هیچ کس قرص نبود. همه یه سایه ی مات و کم رنگ بودن که از پشت یه دیوار بلند سرک کشیدن تو زندگیم، زیر و بمم رو دیدن، خنده هامو، گریه هامو، دوست داشتن هامو، عاشقی کردن هامو و بعد از همون دیواری که سرک کشیده بودن توی زندگی من، رفتن پایین و دیگه هیچ وقت برنگشتن. هیچ کس سعی نکرد دیوار رو از بین مون برداره، هیچ کس تلاش نکرد تنش رو بکشه و بیاد توی آفتاب تا صورتش رو بهتر ببینم، کسی خودش رو ننداخت توی زندگیم که بگه خسته شدم از سایه نشینی ، اومدم یه دل سیر آفتاب ببینم.

گردن کج کردم و به سایه های ریز کوچولو نگاه کردم، سعی کردن بهتر ببینمشون، سعی کردم بهشون فرصت بدم برای پریدن، برای پرواز، اما هیچ کس نخواست که جرات کنه.

توی داستان های عاشقانه همه چی خوب پیش میره، بعد از کلی گریه و دل خون شدن و ترس از دست دادن، یهو همه چی خوب میشه، یهو ورق برمی گرده، یهو میرسه ته قصه و یه لبخند کش دار و....

کاش می شد توی دنیای واقعی هم، ورق قصه زود برگرده. آدم بدا زود رسوا بشن، عاشق های آبکی تبدیل به سنگ بشن و سر هر «دوست دارم دروغکی» دماغ شون دراز بشه. کاش از این همه جادو رها بشیم و برگردیم سر زندگی هامون. درست جایی که خواستن ها، از سر عشق بود و پذیرفتن ها از سر عشق.

کاش دست برداریم از این همه نقش بازی کردن، از این همه گندم نمای جوفروش بودن، دست برداریم از خودخواه بودن، دست برداریم از اینهمه راحت دست کشیدن، راحت رفتن، راحت ترک کردن،

راستی چی شد که ما اینقد راحت دل بریدیم؟

چی شد که دیگه کسی تلاش نکرد برای موندن و ساختن؟

چی شد که این همه بد شدیم توی عاشقی کردن؟

 

  • ۹۶/۱۰/۲۹
  • نسرین

من و حسرت هایم

نظرات  (۵)

  • آشنای غریب
  • چی شد که وقتی یکی دیوار رو هم با صداقت خراب کرد
    ناز کردیم بهش ، یا نه شاید اصلا محلش نذاشتیم
    چرا؟
    دنیا چرا اینطور شد  که مادیات امروز حرف اول رو میزنه
    و کسی به صداقت اهمیت نمیده

    چی شد که لقمه های گنده تر از دهنمون میگیریم 
    و
    و
    و
    ...
    پاسخ:
    من به عنوان کسی که دلم خیلی پره از این طرز تلقی آقایون به ضرس قاطع میگم که همه رو به یه چوب نرونید!
    خیلی ها دنبال مادیات نیستن ولی متاسفانه دیده نمیشن همین!
  • آقاگل ‌‌
  • نه دیگه لزوماً به هم نمی‌رسن. سردمدارشونم لیلی و مجنون خودمون دیگه. 
    پاسخ:
    درباره ی ادبیات فاخر کهن صحبت نکردما!
    درباره ی قصه های عشقولانه ی آبکی حرف میزنم
  • آشنای غریب
  • من قصد اهانت ندارم و میدونم همه به یه شکل نیستن

    و خودم به کسی که شکست خورده بود و داشت به همه به یه چشم نگاه میکرد
    تذکر دادم که اصلا اینطور نیس

    پاسخ:

    بحث اهانت نیست
    بحث تفاوت نگاه پسرها به دخترهاست
    یه بار یکی گفت: عشق یعنی نرسیدن. تب و تاب خواستن،سوختن در عطش خواستن و باز نرسیدن.
    بنظرم چرند گفته..
    پاسخ:
    منم موافقم باهات:)
    آی چی خوب بود این پست 
    پاسخ:
    ممنونم ستاره بانو:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">