عادت نمی کنیم
هوالمحبوب
گذشته ها هیچ وقت نمی گذره، همیشه یه چیزی از گذشته مثل کنه می چسبه به گلوی آدم و تا آخر عمر ولش نمی کنه.
مگه من فراموش کردم؟
مگه تو فراموش کردی؟
نه؟ زخم های من جاشون خوب نشد. بعد از این همه سال هنوزم نم گوشه ی چشمم داره جای زخمی که خوردم رو بهم نشون میده.
عادت کردن به تباهی ها، منو کشونده بودن به بی راهه. تو تمام گذشته ی تباه منی. تمام آرزوهای برباد رفته ی من.
تمام جوونی از دست رفته. نه من از تو و گذشته ام نمی گذرم.
فقط فراموش می کنم و بر میگردم سمت زندگی.
سمت بهار
سمت زندگی تازه
نمی خوام توی گذشته ی تباه غرق بشم و صدای زندگی رو نشنوم. میدونم تو هیچ وقت توی زندگی فانوس به دست، دنبال من نگشتی.
اما اینم میدونم که این زخم تو رو هم همراه من می سوزونه. همین کافیه.
همین که بخوای هم نتونی فراموش کنی.