تا چرا عاشق نبودم پیش از این...
هوالمحبوب
وقتی از کسی جدا میشی، چند ماهی به این فکر می گذره که کاش شرایط تغییر کنه، کاش ببینه این دلتنگی ها رو، کاش اونم حالش بد باشه که بفهمه من توی چه حالی ام. گاهی میخوای با عکس های پروفایل یا استوری بهش بفهمونی که الان دقیقا توی چه فازی هستی. گاهی اونقدر حرفهای دلت رو توی عکس ها و استوری ها می ریزی که حتی خودت هم دلت به حال خودت می سوزه! اما اون که رفته دیگه رفته، دیگه برگشتن نداره! باید به این نقطه از عشق برسی که حتی اگه برگرده؛ خودش هم نمی تونه جای خالی که توی دلت ساخته پر کنه! پس برگشتنش بیهوده است!مشکل اساسی که توی رابطه های عاشقانه ی معاصر مشاهده میشه، اغراق در عشقه. اونقدر از یک نفر توی ذهن مون بت می سازیم و بزرگش می کنیم که وقتی از دستش میدیم یهو یه حفره ی عمیق توی دلمون ایجاد میشه که به هیچ طریقی نمیشه پرش کرد. عشق رو اونقد معصوم و بکر و عجیب تجسم می کنیم که با هیچ کدوم از فاکتورهای منطقی و ذهنی قابل سنجش نیست. پس وقتی نمی تونیم ما به ازای درستی ازش پیدا کنیم شروع می کنیم به ساختنش. فاکتور گرفتن از عیب های آشکار و غلیظ تر کردن دوست داشتن هامون. فکر می کنیم هر چقدر بیشتر به دوست داشتن چنگ بزنیم؛ راحت تر می تونیم حفظش کنیم. ولی گاهی همین تصورات اشتباه چند ماه، چند سال و گاهی تمام عمر مون رو می سوزونه. یاد مون میره که عشق یعنی حال مون خوب باشه. وقتی حال مون با هم خوب نیست یعنی یه جای کار داره می لنگه. وقتی یه نفر مدام داره التماس می کنه و طرف مقابل عین خیالش نیست؛ یعنی یه چیزی این وسط شکسته. چیزی که اگر سرجاش بود اصلا نیازی به التماس نبود. عشق زاری کردن نیست، عشق التماس کردن نیست، عشق اضطراب از دست دادن نیست، عشق یه حس عمیق و خوشاینده که اگر درست و به موقع سراغت بیاد تو می تونی خوشبخت ترین آدم روی زمین باشی. اگه توی رابطه هامون مدام نگرانیم، دلهره داریم، بی اعتمادیم، خسته ایم، کلافه ایم، دنباله بهانه ایم.....
پس باید به تموم شدنش هم فکر کنیم اون هم به صورت جدی.
حالا فرقی نمی کنه این عشق توی چه قالبی تعریف بشه، عشق زن و شوهری، عشق پیش از ازدواج، عشق کوچه بازی یا هر چیز دیگه ای.
توی ادبیات خیلی تاکید شده که برای به دست آوردن معشوق باید سختی کشید، باید منت کشی کرد، باید گوش به فرمان معشوق بود؛ ولی این چیزها فقط برای قصه هاست. توی دنیای واقعی هیچ پسری برای به دست آوردن محبوبش، دست به اصرار دوباره هم نمی زنه، چه برسه به التماس. چون توی دنیای مادی که درگیرش شدیم، عشق اهمیت خودش رو از دست داده. آدم ها معامله می کننن جای دلدادگی. اگر مفاهیم عاشقانه در ادبیات در دنیای واقعی هم پیاده می شد، نه تنها این همه انسان شکست خورده و مایوس نداشتیم، بلکه سن ازدواج هم اینقدر بالا نمی رفت حتی!
چون بر اساس ادبیات عاشقانه هیچ زنی نمی تونه عاشق بشه؛ زن ها برای معشوق بودن خلق شدن، همین عاشق شدن زن ها بود که نظام عشق رو بر هم زد!