هوالمحبوب
تراپیستم گوشه رینگ گیرم انداخته بود. میگفت از مواجهه میترسی. و من بعد سالها فرار بالاخره این حقیقت تلخ رو فهمیدم. یعنی بهش اعتراف کردم وگرنه که خیلی وقت بود فهمیده بودم. من خیلی وقتها میدونستم که حق با منه ولی برای ترس از دست دادن سکوت کردم. حرفامو جویدم که اون رابطه لعنتی رو حفظ کنم. ولی الان دیگه بزرگ شدم و از دست دادن، کمتر آزارم میده.
من از مواجهه با میم میترسیدم چون صمیمیتش حالم رو خوب میکرد، چون دنیا با وجودش قابل تحملتر میشد. فرار میکردم که نخواد گیرم بندازه که نخواد حرف بزنه که مجبور نشم جوابشو بدم، اگر من حرف میزدم انفجار بزرگی رخ میداد.
وقتی تراپیستم چند روز پیش، منو با خودم مواجه کرد، فهمیدم ای دل غافل. چقدر جا بوده که بیخودی یقه خودمو گرفتم و به سلابه کشیدم در حالی که حق داشتم.
من بابت تکتک اشتباهاتم حق داشتم، چون سالهاست که شیفتگی تایید شدن ازم دریغ شده. چون سالهاست که اون خلا داره آزارم میده.
از بحث کردن فراریام، از توضیح دادن فراریام، از دفاع کردن فراریام و تو همهٔ بحثها یه بازندهام معمولا. چون یاد گرفتم با سکوتم از خودم مراقبت کنم.
سکوت ناجی من بوده ولی گویا دیگه مجبورم این سپر دفاعی رو بندازم. خلع سلاح بشم و برم تو دل ماجرا.
چقدر وقتایی مثل الان احساس بیپناهی میکنم. چقدر دلم میخواد گرمای آغوشی رو حس کنم که ترس از دست دادنش رو نداشته باشم.
حس میکنم اعتماد به نفسم این روزها داره به صفر میل میکنه. فکر میکنم هیچ وجه مثبتی ندارم و این حس که بچهها هم عربی رو بیشتر از ادبیات دوست دارن، داره دیوانهام میکنه!
- ۴ نظر
- ۰۴ آبان ۰۲ ، ۱۸:۳۲