صد سال تنهایی- بخش پایانی
هوالمحبوب
در ادامه ی پست قبل نوشته ی خودم رو براتون میذارم نکته هایی که به نظرم بارز بودن. اینکه بعضیا میگن کتاب خوبی بود یا نه یا توصیه میکنی یا نه چون کتاب از نظر اخلاقی ضعیفه نمیتونم به هر کسی توصیه اش کنم قطعا کتاب به خاطر همین بخش هایی که اینجا عنوان میشه نوبل گرفته چون یه المان هایی داره که میشه با واقعیت آمریکای لاتین تطبیقش داد.
انحطاط اخلاقی:
در طول این رمان 545 صفحه ای تنها ازدواج رسمی که ثبت می شود ازدواج نسل اول بوئندیاها یعنی خوزه آرکادیوی اول و اورسلا است و بعدتر یکی از نوادگان نامشروع آنها با دختری به نام فرندا ازدواج رسمی میکند. این دو تنها ازدواج های رسمی و مورد قبول کلیسای کاتولیک به شمار میروند.مابقی نسل این خاندان همگی دارای فرزندانی می شوند که همگی از روابط نامشروع و غیر شرعی به وجود آمده اند. انحطاط اخلاقی در این رمان به طور واضح و آشکار وجود دارد و چیزی است که نویسنده خیلی در پی تقبیح آن برنمیاید. این نابه سامانی های اخلاقی تا به آن جا پیش می رود که ما در فراز پایانی کتاب شاهد روابطی غیر اخلاقی بین خاله و خواهر زاده هم هستیم و تولد نوزادی که آخرین بازمانده ی این خاندان است و در نهایت خوراک مورچه ها می شود!
جادو:
همان طور که در مقدمه گفته شد، سبک رمان رئالیسم جادویی است و بی راه ندیدیم که نمونه هایی از این قدرت جادویی مارکز را که در این کتاب بازتاب یافته است ذکر کنم.
ملکیادوس که به نوعی رئیس گروه کولی هاست بارها در خلال این کتاب می میرد و باز جانی دوباره می یابد یا در اوج کهنسالی با یک اکسیر جادویی جوانی از دست رفته ی خود را باز می یابد.
ریمودوس خوشگله که یکی از نوادگان این خاندان است در مقابل دیدگان مادر و زن برادر خود به آسمان ها عروج میکند و هرگز باز نمیگردد!
عمرهای طولانی تعدادی از شخصیت های داستان که تا مرز 150 سالگی عمر میکنند و خیال مردن هم ندارند را هم به نوعی میتوان با جادو در ارتباط دانست!
ارتباط تعدادی از افراد این خاندان با دنیای مردگان که در جای جای این داستان به چشم میخورد تعجب برانگیز است و باعث بر هم خورد سیر واقع گرای داستان میگردد!
تنهایی
همان طور که از نام کتاب آشکار است کتاب داستان صد سال تنهایی یک خاندان به ظاهر بزرگ را روایت میکند که در نهایت همگی شخصیت های آن در انزوا و تنهایی خود به کام مرگ میروند.
آرکادیوی بزرگ که در پی نوعی جنون در زیر درخت توت به غار تنهایی خود فرو رفته است و سالهای متمادی با دست و پای بسته در آنجا میزید و به زبانی تکلم میکند که برای هیچ یک از اعضای خانواده قابل فهم نیست و این میتواند نمادی باشد از بریده شدن رشته های الفت و علقه های عاطفی میان خانواده که هرچند در کنار هم زندگی میکنند اما در جهانی دور از هم به سر میبرند!
یا آئورلیا پسر دوم اورسلا که بعد از امضای صلح نامه و تفاهم نامه ی پایان جنگ به نوعی سرخوردگی دچار میشود و خود را کارگاه زرگری اش حبس میکند و ارتباط او تنها محدود به مادرش اورسلاست که روزی چند بار سینی غذا را به کارگاهش او می آورد. در واقع او نیز مانند پدر فقیدش دچار نوعی سرخوردگی شده است.
اورسلا که تنها بازمانده از نسل اول بنیان گذار ماکونداست تا سنین کهنسالی زندگی میکند و همواره سعی دارد که نشان دهد هنوز هم کدبانوی خانه اوست اما واقعیت این است که پس از گذراندن دوره های غم گساری فراوان برای از دست دادن فرزندان و نوادگانش و بعد از نابه سامانی اوضاع خانه او تنها شبحی تنهاست که در خانه میچرخد و سعی میکند به اوضاع خانه ی رو به زوال سر و سامان دهد. لحظه های تنهایی او در خلال تحلیل رفتن جسمانی اش سپری میشود جایی که کوچک ترین نوادگانش در عین زندگی او را مرده فرض میکنند!
آرکادیو سگندو که دیر زمانی خود را با دست نوشته های ملکیادوس مشغول کرده و در تنهایی و انزوای بی پایان خود و در حالی که رازهایی را با نوه ی برادرش در میان میگذارد چشم از جهان میبندد.
آئورلیای سوم که آخرین نسل از بوئندیاهاست و بعد از تباهی بنیان های خانواده خود را در اتاق ملکیادوس با دست نوشته های او مشغول کرده است و روزها و شبهای متمادی نه از اتاقش خارج می شود و نه با هیچ کسی هم صحبت می شود. تنهایی او دو برهه از زمان را در برمیگیرد یک دوره قبل از ورود خاله اش و برهه ی دیگر بعد از مرگ او. و در نهایت در آغوش مرگ آرام میگیرد.
جنون:
به نا به گفته ی اورسلا جنون در خاندان بوئندیاها موروثی است و از جد بزرگشان تا کوچکترین فرد خانواده به نوعی با آن دست به گریبان هستند. جنونی که جد بزرگ را به کشف چیزهای جدید برمی انگیخت و در نوادگانش به شکل جنون مال اندوزی نمایان می شود.
صد سال تنهایی که با برپایی شهر ماکوندا توسط خوزه آرکادیوی بزرگ آغاز شده بود در زمان نسل ششم از این خانواده با وزش بادهای سهمگین در هم پیچیده می شود و از صفحه ی روزگار محو میگردد!
این رمان رمان عجیبی است همراه شدن با سرگردانی ها و دیوانه بازی های شخصیت های آن انسان را در تحیر فرو میبرد گاهی درک کردن اوضاع دشوار می شود و گاهی برای درک درست باید به عقب برگشت خط زمان جابه جا شکسته میشود چرا که مارکز علاقه دارد سرنوشت هر یک از شخصیت ها را به فرجام ببرد. خواندن رمان سخت است چرا که با وجود تعدد شخصیت ها تنها دو اسم برای مردان وجود دارد همگی آنها یا آرکادیو هستند یا آئورلیانو و دختران یا اورسلا هستند یا ریمیدوس!
نرفتهاید که بدانید
با دل شکسته
از شب گریه گذشتن یعنی چه !
{ سیدعلی صالحی }
برای مرداد می خوانمشْ .