مرا بگذار و بگذر
سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ
هوالمحبوب
مثل انداختن سنگ در لجن، بو راه
میاندازد. دوست داشتن دوبارهات بو میدهد. عشقمان رودخانهای زلال بود.
ماهیها تویش شنا میکردند. درختها و گلها ازش آب میخوردند. جانمان
سرازیر میشد توی دریا. بعدش اما، نمیدانم تو خواستی، یا من نتوانستم (چه
فرقی میکند؟) دستمان از دریا بریدهشد. رودخانهمان راکد گشت. ماهیهایش
وارونه شدند و آمدند روی آب. وزغها حمله کردند و ... تمام.
هنوز هربار که زنگ میزنی، عاشق میشوم. ولی دیر است؛ باور کن! هربار که که نزدیک میشوی، ولو در قامت یک همکار، یا یک دوست قدیمی مثلا، دستت را میگذاری توی قلبم و خونهای لجن شدهاش را تکان می دهی. بوی گندش زندگیام را پر میکند. نازنین! این رودخانه راه دریا را گم کردهاست. هرقدر هم که آب ِ تازه قاطیاش کنیم، باز هم عاقبت به وسعت لجنزارمان افزودهایم.
از اینجا