گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

برده داری مدرن

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۶ ب.ظ

هوالمحبوب

امسال سال دومی است که مشغول کارم. قرار داد من هشت ماهه است با یازده روز بیمه در ماه و با حداقل حقوق. چهار ماه از سال را نه حقوق دارم نه بیمه. امثال من هم خیلی زیادند در این شهر و در این کشور، بی شک.

دوستی دارم که با مدرک فوق لیسانس، با بهترین معدل و با سواد بالا در یک فروشگاه زنجیره ای صندوق دار است. روزی هشت ساعت حداقل تایم کاری اش است و حتی به او اجازه ی نماز خواندن هم در محل کار نمیدهند! ناهارش را سرپایی و پشت صندوق میخورد و دو هفته در روز نماز نمیخواند. چون مجبور است خرج زندگی اش را تامین کند. ماهانه یک میلیون تومان حقوق میگیرد ولی حتی یک روز هم در هفته مرخصی یا تعطیلی ندارد چه عاشورا باشد چه مبعث و چه هر روز دیگری او سر کار است!

پسر جوانی در فامیل هست که در یک شرکت عینک سازی کار میکند لیسانس فیزیک دارد و دانشجوی خوبی هم بوده. از اواخر فروردین که سرکار رفته هیچ مرخصی نداشته. از ساعت 9 صبح تا 1/30 و از ساعت 4 تا 9/30 سرکار است. بیمه نشده و ماهی پانصد هزار تومان حقوق میگیرد.

امثال من و  دوستانم در این کشور بی در و پیکر خیلی زیادند. ما قربانی یک سری بی تدبیری ها و سوء مدیریت ها هستیم. دستمان هم به هیچ جا بند نیست. چون نه قرارداد درست و درمانی داریم نه مدرکی که ادعایمان را ثابت کنیم. تنها چیزی که ما را به ادامه ی کار امیدوار میکند آینده است. من سرکار میروم شاید سال بعد بتوانم مدرسه ی بهتری پیدا کنم برای ادامه ی فعالیتم. دوستم سرکار میرود بلکه یک روز در هفته مرخصی گیرش بیاید و او بتواند دوباره قراردادش را تمدید کند. آن پسر جوان سرکار میرود تا بلکه یک روز رئیسش خواب نما شود و تصمیم بگیرد بعد از هشت ماه او را بیمه کند!

جوان بودیم گفتند درس بخوان بلکه چیزی بشوی، مثل ما که درس نخواندیم و خانه دار شدیم نباشی.

ما هنوز امیدواریم، هنوز به آینده ی این کشور امیدواریم، من خودم مشکل مالی ندارم؛ پدرم هست و تامینم میکند(خدا سایه اش را مستدام کند) اما آن دختر جوان و آن پسر جوانی پشتوانه ای ندارند. مجبورند که خرج زندگی شان را خودشان در بیاورند.

این مملکت اسلامی که هر روز یک اختلاس گر جدید به من معرفی میکند آیا میتواند دردی از من و سایر دهه شصتی ها دوا کند؟؟؟


پی نوشت: لطفا برای روز یکشنبه که روز کتاب و کتابخوانی هست ایده هایی بهم بدین که توی مدرسه اجرا کنم. منتظر نظرات ارزشمندتون هستم





  • ۹۴/۰۸/۲۲
  • نسرین

از ناممکن ها

نظرات  (۱۰)

از چند  بعد داشتم این پست را می خواندم
جوانی که تنها به اوتکیه می شود در خانواده چه گناهی دارد
دولت چرا این همه ......
حالا همدلی و همزبانی !!!!
می خواهم اصلا" حرف نزنم /کتابخوان بتمرگ ! خودم را می گویم

به امید روزی که سرشارها خالی شوند ؛ نه خالی ها سرشار

برنامه که زیاد هست نسرینِ جان " کتاب سازی و کتاب خوانی و بازدید از کتابخانه عمومی نزدیک ؛ و ... خیلی چیزهای دیگر /
خوش به حال شاگرهات

پاسخ:
هووووووووووم ممنونم مینا جان بهشون فکر میکنم
  • آشنای غریب
  • سلام,
    چندوقته که دلم میخواد به ی کاری مشغول باشم, دلم به استخدامی آموزش پرورش خوش بود,که شامل حالم نشد, رشته من را فقط آقا میخواست.
    نمیدونم چرا برا خانم ها هیچ کاری نمیکنند,, هرجاهم که برا کار میرم,فقط شماره میگیرن ,میگن تماس میگیریم باهات,ولی خبری نمیشه!
    خودمم که برمیگردم خونه,میگم چون فلانی معرفم بود,قبول نکردن,چون فک میکنند من میرم گزارش کاراشون را میدم به معرفم, نمیدونن که معرفم خیلی خوب اونا را میشناسه,وعلت این جواب ندادن هاشون را هم میدونه,
    برام مهم نیست,فقط چون از تکراری بودن خسته شدم,دوس دارم کارکنم,
    بعضی از دوستام را میشناسم که به کار نیاز دارن,مدرک خوب تو بهترین دانشگاه,ولی کار مرتبط پیدا نمیشه,به ی دوست دیگه ام میگفتم,ما فعلا میگیم نیازمالی نداریم,چون پدرمون هست, ولی بازم که نگاه میکنم,میببنم سخته برا باباها, ی تنه هزینه همه چی را پرداخت کنند,

    خدایااااا هوای ما جوونا را داشته باش,
    پاسخ:
    استخدامی آموزش پرورش مث 90 درصد استخدامی ها فورمالیته بود و یه نقشه ی کثیف برای به جیب زدن پول جوونای ببیچاره!
    نمیدونم چی بگم چون تا حالا کسی منو به جایی معرفی نکرده و به هر جایی رسیدم با دویدن های خودم بوده ان شالله مشکل شمام حل میشه
    دقیقا منم دارم به همین فکر میکنم که پدر بیچاره ام توی سن هفتاد سالگی چرا باید جورکش من جوون باشه که چار ستون بدم سالمه!
    اونم توی این اوضاع گرونی و خدا نشناسی!
  • مجید شفیعی
  • سلام به دردات و سلام به روحیت و سلام به وجودت

    من بودم یه کتاب تولید میکردم با بچه ها و بعد دور هم میخوندیمش
    مثلا اگر دو تا کلاس داشته باشی اینا یه کتاب تولد کنن و در اون کلاس خونده بشه و اونا هم یه کتاب و در بین اینها خونده بشه.

    :)
    @}----
    پاسخ:
    سلام به حضور همیشه پر انرزی تون سایه تون سنگین شده ها آقای برادر:)
    چه پیشنهاد خوبی حتما امتحانش میکنیم:)
  • فائزه سادات
  • همه مجبوریم انگار

    حتی اگه تامین باشیم،کار کردن برامون شده یه "باید"

     

    ازشون بخواه داستان بنویسن

    یا مثلا بپرس بهترین کتابی که خوندن چیه و چرا؟

    پاسخ:
    مجبورمون کردن چون جامعه ی امروز هیچ مسیر دیگه ای به جز کار برامون تعریف نکرده
    جز افسوس خوردن و دعا برای بهبودی وضع کشور!!!! کاری از ستمون بر نمیاد...بخدا از عمق دلم می سوزم وقتی دلنوشته های جوونای نزدیک سی سالی رو می خونم که تحصیلات عالیه دارن اما هنوز دستشون به هیچ جایی بند نیست...کاش یه فرجی می شد..

    بنظرم یه کتاب خیلی خوب رو بهشون معرفی کن و چند تا جلد ازش تهیه کن تا طی چند روز مشخص بچه ها اون کتابو مطالعه کن بعد یه مسابقه بذار و یه جایزه کوچیک هم براشون تهیه کن:)
    پاسخ:
    ممنون از پیشنهادت عزیزم. یه چیزی تو همین مایه ها اجرا کردیم امید که جواب بده)
    میدونی کار که نباشه ازدواج هم به تاخیر میوفته چند سال پیش پسرای فامیل ما 25 سالگی زن میگرفتن الان سی رو رد کردن ولی جرات نمیکنن ازدواج کنن!

    آنچه البته به جایی نرسد فری----------------------------------اد است


    خدایشان جواب دهاد

    پاسخ:
    هووووووووووووووووم:(
    سلام :*
    واقعا خداروشکر که پشتوانه داری :)
    من از شرایط کارم راضیم ! و جایی که ژلو کار میکنه یه عده زورگوی بیشعور بی شخصیت مدیر هستن ! که هر سال نیروها رو کم میکنن و از اونایی که موندن دو و سه برار کار میخوان!!
    اینجا هم مربی های ما مدارک دانشگاهی و سوابق درخشان دارن تدریس میکنن ساعتی 5000 هزار تومن !!! 
    به امید آینده ای بهترررر :ایکس
    پاسخ:
    آره خدا رو شکر تو تنها دهه شصتی هستی که از کارش راضیه و خدا وکیلی هم وضعیتت خوبه. چون رشته ی شمام به شدت اشباع شده و تو تونستی کار خوبی با مدرکت پیدا کنی عزیزدل.
    اسف ناکه فاطی اسف ناک:(
  • بهارنارنج
  • سلام نسرینم نی نی آبجیت دنیا اومد با سلامتی؟؟؟؟؟
    پاسخ:
    سلام عزیزم
    بله شنبه صب دنیا اومد بهاری:)
  • مداد کوچک
  • ما به روز می خوایم یالا
    ز
    م
    ز
    م
    ه
    لدفا" خاله نسرین
    فرستنده : مداد کوچک
    گوینده: عرفان :)
    پاسخ:
    کو وقت؟؟؟
    دردِ دل یا زمزمه ی تنهایی ! ،
     عنوانش هرچی باشه دلچسب بود و از خوانشش لذت بردم .
    انگاری حرفهای دلِ من و کسانی بود که هیچوقت فرصت گفتنش را نداشته ایم ...

    با خواندن چند پست قبلی عجیب یاد شعر زیبای فروغ " کسی که مثل هیچ‌کس نیست" افتادم ، بخصوص آخرش که سهم همه ی چیزهایی که دوست داریم را تقسیم می کند ..!
     
    ... کسی می‌آید
    کسی می‌آید
    کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست

    کسی که آمدنش را
    نمی‌شود گرفت
    و دست‌بند زد و به زندان انداخت
    کسی که زیر درخت‌های کهنه‌ی یحیی بچه کرده است
    و روز به روز
    بزرگ می‌شود، بزرگ‌تر می‌شود
    کسی از باران، از صدای شرشر باران، از میان پچ و پچ گل‌های اطلسی

    کسی از آسمان توپخانه در شب آتش‌بازی می‌آید
    و سفره را می‌اندازد
    و نان را قسمت می‌کند
    و پپسی را قسمت می‌کند
    و باغ ملی را قسمت می‌کند
    و شربت سیاه‌سرفه را قسمت می‌کند
    و نمره‌ی مریض‌خانه را قسمت می‌کند
    و چکمه‌های لاستیکی را قسمت می‌کند
    و سینمای فردین را قسمت می‌کند
    درخت‌های سید جواد را قسمت می‌کند
    و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می‌کند
    و سهم ما را هم می‌دهد
    من خواب دیده‌ام...

    فروغ فرخزاد

    پاسخ:
    سلام آشنای عزیز
    ممنون بابت نگاه به این زمزمه ها
    از شعر ارسالی ات ممنونم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">