گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

خوبیِ تنهایی با خود و خدا و کتاب

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۵۴ ب.ظ

هوالمحبوب

در این هزاره ی تاریکی که هر کداممان یک نه بل هزار گمشده داریم گاهی لازم است خودمان هم گم شویم در خطوط مبهم کتاب، گاهی لازم است زلف مان را با مهر کتاب گره بزنیم تا شاید قدری این زخم های عمیق بشری در سطرهای نازک این کاغذهای عطراگین به فراموشی سپرده شود!

نمیدانم از چه روز مبارکی نطفه ی کتاب دوستی در وجودمان بسته شد اما بی شک این موهبت را وام دار پدربزرگ و پدری کتاب خوان و کتاب دوست هستم. روزها و شبهای طولانی تابستان و زمستان زیر لحاف کرسی جای حرفهای صد من یه غاز، جای قلیان کشیدن و دود کردن سیگار کتاب به دست نشسته بودند و نقل میکرند قصه ی زن شهرآشوب را، قصه ی حسین کرد شبستری را، قصه های جرج جرداق و امثالهم را برای منی که هنوز خواندن نوشتن نمیدانستم برای منی که سواد نداشتم اما فارسی را خوب میفهمیدم و خوب حرف میزدم.

یادش بخیر سفرمان به خرم آباد که چقدر حرف زدن های من پنج ساله باعث تعجب نوه خاله های پدر شده بود. چقدر زور زدم با همین اشتیاق تا کتابخانه ی سوت و کور دبیرستانمان رونق گرفت! همین که نور چشمی معلم ها پاتوقش شده بود کتابخانه کافی بود تا بقیه ی رقبا به میدان بیاییند!

روزهای دلنشین دانشکده که حرف از هر کتابی میشد ما دقایقی بعد در کتابخانه به جستجویش بودیم روزهایی که لذت خواندن برای فهمیدن بود نه برای فخر فروختن! لذتی که هنوز هم می ارزید به هزار تا تفریح ریز و درشت دیگر. اینکه کتابی را دست بگیری و دوان دوان بروی تا ته ماجرا و نت برداری کنی و نوش جان کنی واژه های ناب را.

یادش بخیر روزهایی که سر کلاس های ارشد، اساتید عزیز حرف از هر کتابی میزند من خوانده بودم و این شده بود یک امتیاز مثبت برای دانشگاه مان، این طور بود که توانستیم خودمان را جلوی بچه های دانشگاه تبریز نشان بدهیم و ثابت کنیم بچه های آذربایجان دست کمی از دانشگاه تبریزی ها ندارند. دست کممان میگرفتند اساتید ولی همان یک ترم کافی بود برای اثبات علاقمندی مان. خاطره های خوب بیدار میشوند با نوشتن و خاطره های بد فراموش میشوند با نوشتن.رازی است نهفته در این نوشتن ها.

دارم برمیگردم به خود سه سال پیشم، خودی که شاید عشق نمیقهمید اما خیلی چیزها را با عمق وج.دش در ک میکرد، منی که خدای خوبش را داشت و ذوق خواندن و نوشتن و رفاقت را. دارم خود سه سال پیشم را از خطوط در هم یاداشت هایم بیرون میکشم میخوام خود فراموش شده ام را، خود ویران شده ام را دوباره بسازم.از کتاب هم شروع میکنم از خواندن و دوباره ذوق کردن از نمازهای اول وقت و کم خوردن و لاغری تا عید:)


  • ۹۴/۱۰/۲۵
  • نسرین

کتاب بخوانیم

نظرات  (۸)

  • مداد کوچک
  • تیتر نوشتت منو برد تا سه نقطه چینِ بی تکرار ؛ خدا . کتاب . کلمه
    یادته!
    یادش به خیر
    میبینی نسرین،  پایِ ثابتِ کتاب بودن چه عالمی داره
    دل زدگی نیست
    تکراری نیست
    هیجان هست
    انرژی هست
    رشد و سبز بودن و زنده گیه با کتاب بودن
    هر چند خیلی کم کتاب میخونم و مثل تو هیچوقت نشده کتابخوارِ حرفه ای بشم
    ولی خونده هامو خوب میخونم

    زنده باشی
    با این پستت خیلی فاز مثبت بهم رسوندی
    متشکر دوستِ کتابیِ جانی
    پاسخ:
    یادش بخیر
    از تیترهای خودت دزدیدم:))
    آره واقعا تکراری نمیشه آدمو دلزده نمیکنه
    به شرطی که کتاب باشه واقعا!
    نه بابا من دوساله دیگه حرفه ای نیستم تو خوندن متاسفانه مدرسه خیل یانرژی میگیره ازم!
    چه خووووووووووووب
    راستش به خودمم انرژی داد

    ای جانم
    خیلی عالی / گل
    پاسخ:
    ممنون گلی جون:)
  • صحاف امین
  • گاهی کسی یا چیزی ما را از خودمان دور می کنند


    نمیدانم شاید خوب شاید بد


    ولی گاهی دل هوای همان خود قدیمی را می کند که افسوس دیگر نیست  ا اگر هست کم سو است :(

    پاسخ:
    بودنش که همیشه هست اما گاهی پر رنگ تر میشه و گاهی کم رنگ تر
    یار اول و آخر همون خداست که امیدوارم همیشه پررنگ پررنگ بمونه:)
  • مغز مداد
  • http://s7.picofile.com/file/8232792950/502967_8561af62dcbb374beb5051ee837dd7ec_l.jpg?w=640&h=426
    پاسخ:
    :)   [گل]
    سلام :)
    این هدف آخریتو می ستایم که بسی والاست ! و همه خانوما عاشق این یکی هستن :دی
    منم خیلــــــــی زیاد به شعر علاقه دارم و از خوندن شعر واقعا لذت میبرم. علتشم اینه که وقتی کوچیک بودیم بابام برامون داستان تعریف میکرد. داستانا به شعر بود  و خودش برامون معنی میکرد. و این شد که من و خواهر برادرام عاااشق شعریم :ایکس
    خدا رحمت کنه پدرمو :(
    پاسخ:
    سلام:)
    من از شنبه شروع کردم سفت و سخت میخوام تا عید رو فرم بیام:)
    خدا رحمتشون کنه معلومه بابای اهل ذوقی بودن که دخترش اینقد گوله ی نمکه دیگه:)
  • بهارنارنج
  • نسرین این پستت چقد حس خوبی داشت:)

    مخصوصا پاراگراف اول و آخر:)

    منم این ترم تحصیلی رو باید با انرژی شروع کنم تا مثه قبلی گند نزنم!

    کتاب خوندنم هم تواین دو سه ماه بیشتر شده ولی جدا حوصله نوشتنم کم شده...:( باید یکم رو خودم کار کنم
    پاسخ:
    چه عجب بهار خانوم این ورا؟؟ راه گم کردین:))
    ممنونم
    میدونی باور دارم هرچی که از دل بربیاد به دل میشینه واقعا حال خودم رو خوب کرد این پست
    ان شالله به روزهای اوجت برگردی
    کافیه شروع کنی بعد میبینی خودت یواش یواش دلت تنگ شد واسه اینجا نوشتن
    گوله ی نمک بودن از خودتونه ^__^
    پاسخ:
    :)
    ولی من برج زهرمارم بیشتر تا گوله ی نمک:)

    سلام دوست جون


    شمیم خیالم آرام آرام جان می گیرد


    منتظرم

    پاسخ:
    سلام
    جان دل
    میام ان شالله

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">