گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

برای نیمه ی همیشه غایب

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۵۲ ب.ظ

هوالمحبوب

سال خوبی بود میدانی؟ همیشه که قرار نیست دنیا به کام من و تو بچرخد عزیزکم همین که هستیم و نفس میکشیم و قادریم دوست بداریم کافی است. عشق آدم ها را قانع میکند. قانع به در سایه نشستن، قانع به از دور دیدن و تماشای عکس های رنگ و رو رفته، عشق انسان ها را تغییر می دهد به گونه ای که مرا در کوره ی حادثه های مهیب سوزاند و مرا پاک و پالوده ساخت از تمام منیت ها، کبر و غرورها، تند زبانی ها و کوته بینی ها. عشق موهبتی است عزیزترینم. بدانیم و بیندیشیم و باور کنیم که هر که پا در این طریق نهاد بی شک منتخب شده است. بازی نیست،مسخره نیست، نمایش نیست، میدانی است برای ساخته شدن برای بهتر شدن. عشق را میگویم.

تنها این نیست که تو دوست بداری و او دوست بدارد و تمام شود. تمام لذت اش در همین گداختن ها و سوختن ها و ساختن هاست. همین که به درجه ای از عرفان برسی که قادر باشی کسی را بیشتر از وجود ذی قیمت خود دوست بداری، به راستی این معجزه نیست؟ اینکه تو خودت را نبینی و کنار بایستی تا دیگری ببالد و رشد کند و تو را از یاد ببرد اما تو بنشینی به سوگواری، به سوگواری خاطره ها، عشق بازی ها، دلبری هایی که حالا تنها یاد رنگ باخته ای از آن را در خاطرت داری.

شاید این عشق نبردی است برای شناختن خود برای یافتن راهی بهتر برای انسانی بهتر شدن، چون یاد میگیری کمتر خودت را دوست بداری کمتر به خودت بیاندیشی چرا که موجودی یافته ای که ارزشمند تر از وجود توست.

هنوز نمیدانم آیا عشق میتواند بیش از یک بار اتفاق بیوفتد یا نه؟ هنوز نمیدانم مرز بین دوست داشتن و عشق چیست، نابلدم در این وادی اما میدانم که پشیمان نیستم از دوست داشتنت.

جرات میخواهد تمام آن لحظه های شوم را به یاد بیاوری و تمام آن شکستن ها را به یاد بیاوری و هنوز سرت بالا باشد و ایمان بیاوری به عشق. اما وقتی از دور می ایستم و به گذشته نگاه میکنم، گذشته را تیره و تار نمیبینم گذشته برای خودش می درخشد و نورش را به حال و آینده ام میتاباند.

گاهی بعد هر ناکامی میگویم این تقدیر بود ولی این بار با یقین میگویم که این تقدیر نبود در عشق به تقدیر باور ندارم، من به اراده ی آدم ها باور دارم، به قدرت عشق باور دارم، که عشق آز آن شجاعان است و بزدلان نمیتوانند مردانه در مسلخ عشق گام بگذارند.این را بپذیر و دلگیر نشود. من به قهرمان می اندیشیدم به مردی که پاهایش بند زمین نباشد، به مردی که فراتر از باور های انسانی بیاندیشد اما تو در حصار زندگی اسارت را پذیرفته بودی و این از من ساخته نبود در حصار تنگ و تاریکت شریک شوم. من عشق را دارای وسعتی نامتناهی می دانستم و عاشق را قهرمان اساطیری که بیاید و بجنگد و دل شاهزاده ی رویای اش را به دست آورد.عشق با همه ی شگفتی هایش انسان را رویا پرداز بار می آورد. شهر آرمانی و زندگی آرمانی تنها در همان قصه ها رخ میدهد و مردهای واقعی روی زمین راه میروند و شمشیر جادوی ندارند و اسب سفید و سرکش ندارند و دنبال شاهزاده های رویایی نمیگردد. برای قصه شدن دیر است و برای پری شدن زیادی پیرم!

در این نفس های اخر اسفند چشم هایم را روی هم میگذارم و پرونده ی سالم را با لبخند میبندم و فکر نمیکنم که با تو چه ها قرار بود بشوم. دارم به مردی فکر میکنم که پاهایش روی زمین است و دست هایش روی زانوهای خودش. مردی که ته چشم هایش مهربانی جوانه زده است و درگیر اسیر کردن نیست آماده است برای رها کردن برای ساختن نه سوزاندن. ایمان همیشه معجزه میکند. ایمان بیاوریم به آغاز فصل رویش.....

  • ۹۴/۱۲/۲۱
  • نسرین

او جان

نظرات  (۶)

(لبخند)

زیبا نگاریدی وعشق را دلنشین سرودی


عشق می سوزاندت اما خاکستر نمیکند بلگه چون ققنوس دوباره زاده

می شوی  وزها تر می گردی .


واما  عشق هرگز تکرار نمیشود هرگز

پاسخ:
ممنون بانو جانم:)
عشق اگه اصل باشه جنسش بله تکرار نمیشه
شاید اگه اصل نبود بشه دوباره تجربه اش کرد...
خیلی خووووب مینویسی

قلمت مانا عزیزم / گل
پاسخ:
ممنون عزیزکم:)
من به مردی می اندیشم که پاهایش بند زمین نباشد.....این چند خط فوق العاده بود نسرین...

ایمان همیشه معجزه می کنه عزیزترین ..

شک کنی کافری:)
پاسخ:
ممنونم عزیزِدل:)
نوش جونت...
  • فاطمه نیکروی
  • خیلــــــــــــــی زیبا :*
    پاسخ:
    تشکر!
    ولی مث اینکه نخوندیا:)
    وَ عشق
    سفره ی دلمان را همینجا پهن می کنیم ؛ توجه : این سفره ی دل است هفت سین نیست ؛ وَ عشق " در لحظه "‌یک بار / یک عُمر /// وَ عشق را با تو تکلیف چیست!!! سوختن و ساختن!!! بالاتر از این سوخت و ساز " عشق " کمال است چیزی که می گویند با دوست داشتن کامل می شود
    نه خیر عشق خود کمال است بی هیچ پیوند و پیوستی / دوست داشتن بارها اتفاق می افتد اصل و نا اصل
    عشق ولی ... در عشق حرف از یا و  " واو " و این ربطیجات نیست / عشق خودش وصل می کند و آخرش نقطه تمامْ .
    عشق را هر کسی تجربه کرده و هر کسی بگوید نه " با خودش " روراست نبوده " عشق در لحظه اتفاق "‌می افتد / و بی انکه بفهمی در کدامین ماه و فصلی / عشق سراسر خوبیها را میبیند / نگاهی به چهره نمی کند / عشق با دلها کار دارد /از درون / عشق سرمایه ی بزرگیست / چه عشق هایی که جاودانند و چه ها که تباهْ
    آخرش هر چیزی شد / عشق به نامِ نامی اش می ارزد

    " متنت عالی بود از اون متنهای مولانا جانی " همون قدر خوش طعم / به همون قدر زیبا

    زمزمه های آخرِ سالت رو محکم میخونم .بره بشینه سرِ جاش /گوشه ی ذهن


    راستی دیشب به خوابم اومدی و کلی شال های رنگی آورده بودی خونمون " گفتی انتخابش کن یکی برا تو " کلی ذوق کردم و شال حریر سفید که حاشیه هاش گلدار بود رو سر کردم / چقدر به موهام میومد ْ چه قدر اون خواب خوب بود "
    تعبیرشم همین پُستت .

    روان ، نوشتنیهات/دستت گرمْ /بلاگتْ گرم تر " عشقت مُدام "‌

    پاسخ:
    عشق تکرار نشدنی است باری این دل دل کردن ها برای یکی شدن ها برای اوی عزیزت بی شک تنها یکبار رخ خواهد داد...
    مولانای جان و من؟؟؟
    قیاس مع الفارق میکنی جان دل
    محبتت را می ستایم ولی تشبیهت را دودستی پست میدهم:)
    خواب خوبی بود شاید تعبیرش این باشد که مینا قرار است برایم شیرنی خانگی بیاورد باقلوایی و نان نخودچی و ...
    این آخرین پست نیست منتظر باش عاشقانه ای در راه است....

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">