گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

درست مثل برف بهاری

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۷ ب.ظ

هوالمحبوب


رفتن در اوج از آدم ها قهرمان میسازد

در اوج محبوبیت، در اوج اقتدار، در اوج غرور

اما...

رفتن در اوج دوست داشته شدن؛

همه ی قاعده ها را برهم میزند.

و بازگشت آنهایی که رفته اند؛

از دل کسی، از خانه ی کسی،

همه ی قواعد عشق ورزی را به هم میزند.

میدانی برگشتن آدمی که مدتهاست با رفتنش خو گرفته ای

درست شبیه همین برف بهاری است!

همانقدر دوست نداشتنی؛

درست شبیه کودکی که تولدش هیچ لبخندی بر لبها نمی نشاند.

درست شبیه سربازی که از جنگ برمیگردد و

هیچ چشم انتظاری چشم به جاده های آمدنش ندوخته است.

همه ی کسانی که رفته اند باید بدانند:

این یک قانون است!

برای دوباره ساختن یک رابطه  هیچ فرمولی ابداع نشده است!

برای التیام دلشکسته ها هنوز دارویی ساخته نشده!

و رجوع دوباره زخم های سربسته ی عاشقان را دشنه خواهد بود.

بگذارید ما با رفتن تان اشک بریزیم....

نه برای دوباره آمدنتان....

بازگشت شما را منفور میکند بگذارید عشق به همان زیبایی در اوج به پایان برسد.

قهرمان ها تنها برای نبودنشات قابل ستایشند....

قهرمان اگر امکان تکرار شدن داشته باشد....

دیگر خواستنی و دوست نیافتنی نخواهد بود.


  • ۹۴/۱۲/۲۶
  • نسرین

او جان

نظرات  (۳)

بگذاریم عشق در اوج به پایان برسدْ
دقیقا" / چقدر ملموس بود برام متنتْ / من این نوع نوشتنی ها رو خیلی دوسدارمْ‌    ////
ولی " عشق که تمام نمی شود "
برگشتش عذابیست الیم .


پاسخ:
عشق که تموم نمیشه ولی بذاریم تو اوج خودش بمونه
بهتره نه؟؟
ممنون که خط به خط میخونی و همراهی و مایه ی دلگرمی
خیلی از نوشته هات خوشم میاد معلومه یک معلم پشت خط به خط نوشته های به این قشنگی نقش داره

حیف دلگیرم بود ولی موافقم با چن خط آخر به شدت...
پاسخ:
ممنون از تحلیلت عزیزدل
خوشحالم که آدم اهل ذوقی مث تو از نوشته های من خوشش میاد
تعریف تو قطعا قبهم انگیزه میده






صبحانه ات را که خوردی

کمی قُربان صدقه آبشار گیسوانت که رفتی

کمی آیینه را که از تنهایی درآوردی

لباس هایت را بپوش

ترجیحاً شال آبی ات را سرت کن!

این آسمان رنگ باخته دلگیرم می کند..

داشتم میگفتم شال آبی ات را سرت کن..

چند قطره آب به شمعدانی های روی طاقچه بپاش

کفش هایت را بپوش

از خانه بیرون بزن

و قدم بزن

و فقط قدم بزن

حال کوچه را خوب کن

حال درختان کنار جاده را

حتی حال سنگفرش ها را!

می دانی؟

از هر صد قدمت

فکر کردن به این احتمال که

هر روز یک قدم به من نزدیک تر می شوی

چند سال به عمرم اضافه می کند

راستی برایت گفته ام؟

شب ها با چشمان باز می خوابم

می ترسم به خوابم بیایی و

نبینمت...

محمد کالجی





پاسخ:
ممنون از شعر زیباتون:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">