من و تب تیر ماهی
هوالمحبوب
وسط چله ی تابستان است و تا می آیی قدم از قدم بر داری حرکت شر شر عرق را بر پیشانی و صورت و کمرت احساس میکنی.روزه ای و دیدن هر آب نمایی وسط هر چهارراهی می تواند آب از لب و لوچه ات آویزان کند.با زبان روزه خیابان های تف دیده ی شهر را زیر و رو میکنی و بلند بلند فکر میکنی. بلند بلند حرف می زنی و تند تند قدم بر میداری. تابستان از آن فصل هایی است که هر لباسی بپوشی موقع راه رفتن در خیابان های دم دار شهر حتما خودت را فحش باران میکنی که کاش لباس دیگری پوشیده بودم تا شاید گرما کمتر کارم را می ساخت! کاش کفش لعنتی اسپورت نمی پوشیدم. کاش روسری سر می کردم جای مقنعه و کاش....
وقتی خیابان های شهرت را گز میکنی و از پا می افتی و می نشینی لب جوبی یا روی پله ای کنار مغازه ای هزار فکر نکرده هجوم می آورند بر سرت. اینکه چرا این راه تمام نمی شود!؟ چرا این سختی ها تمامی ندارند؟! چرا آن خنکای آرامش قصد وزیدن ندارد؟ چرا خدا هوای تو را ندارد؟! چرا رها شده ای وسط این برهوت تف دیده؟!
مگر تمام زورت را نزده ای برای حفظ کردن این زندگی؟! پس چرا این روزها زورت به زندگی نمی رسد؟! زورت به تنهایی نمی رسد؟! زورت به آدم ها نمی رسد؟!
مدام سرکوب می شوی به خاطر صداقتت، مدام طرد می شوی به خاطر فرار از دروغ. ولی یک روز مجبوری سر خم کنی در برابر این قانون نانوشته. مجبوری یک روز خودت نبودن را انتخاب کنی، چون دیگر خود واقعی ات از سکه افتاده. باید نقاب بزنی و تغییر کنی. تغییرهایی که روزی از آنها وحشت داشتی.
+ خدایا وقتش شده نه؟!
++ خدایا امسال که منو بدجوری محروم کردی، مثل یک تبعیدی، مثل یک گناهکار از آغوشت طرد کردی ولی به خدایی خودت من بنده ی خوبی ام قدرم رو بدون. راضی نباش که من دیگه اونی نباشم که بودم؛ اونی بشم که تو دوست نداری. من دارم جون میکنم فقط به خاطر خودت دستت رو دراز کن به سمتم نذار کم بیارم.....