یه دنیا غریبم عزیزم کجایی....
هوالمحبوب
چند روزه روحیه ام رو برای ادامه ی زندگی، باختم. این باختن هم قطعا دلیل خودش رو داره. قبلا اونقدر قوی بودم که بعد یه شکست خیلی زود خودم رو جمع و جور میکردم و با تیکه های باقی مونده ی غرور و شخصیتم به مبارزه ادامه میدادم.
احساس مغلوب شدن رو بارها تجربه کردم ولی هیچ وقت توش نموندم. اما الان یه مدته که دارم دست و پا میزنم ازش خلاص بشم و نمیشه. یه بغض دائمی باهامه. شبها مدام گریه پشت گریه و روزها تنهایی و دلتنگی و خفگی.
همه میگین از خدا کمک بخواه. ازش نیرو بگیر. ولی من انگار لج کردم با خودم. حس میکنم خدام دیگه حوصله ی منو نداره. حس میکنم دستم رو گرفته و برده گذاشته سر راه تا از شرم خلاص بشه.
افسار زندگی بدجوری از دستم در رفته و هی سعی میکنم زندگی رو رام کنم و بدتر ازش رکب میخورم و زخم ها کاری تر میشن. قبلا اگه حرف میزدم اگه برای کسی میگفتم چه مرگمه قطعا آروم میشدم. اما دیروز از صبح تا عصر با دوستم نشستیم به حرف زدن اون گفت و من گفتم ولی آخرش برگشت بهم گفت: حس میکنی که هرچی بیشتر حرف میزنیم بیشتر داریم فرو میریم؟ آرامشی در کار نیست.
اون خنده های از ته دل، اون برق رضایت تو چشم ها، اون لذت خوردن سمبوسه های خوشمزه، نشستن تو الاچیق و نسکافه خوردن، اون گفتن حرف های مگو، هیچ کدوم این دل لامصب ما رو آروم نکرد. عصر که بر گشتم خونه انگار یه توده ی بزرگ وسط سینه ام بود یه چیزی که بدجوری سنگینی میکرد رو دلم. حالم این روزا بدتر از غمه. یه چیزی ورای غمگین بودن، یه چیزی ورای اندوه.
من هم رفته رفته دارم دلتنگ و ناراحت می شم
(ناراحت)
امیدوارم به زودی حالت خوشه بشه و بخندی مثل قبل ها