گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

خواستگاری

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۸ ب.ظ

هوالمحبوب

راستش بدجوری دلم میخواهد احساس واقعی ام را در مورد این مقوله ی نه چندان اجتناب پذیر (!) بیان کنم. دختر که باشی، تا یک موقعی که اصلا عدد و رقم و سنی خاص هم ندارد، دلت میخواهد هر پسری از درِ خانه پا گذاشت تو را خفه کنی. حس میکنی هر کدامشان آمده اند تا تو را از تمامِ آسایش و آرامش و آزادی و خوشی و امنیتِ خانه ی پدری ببرند به یک گورستانِ دردندشتِ دسته جمعی، از قضا به صورتِ کاملا اتوماتیزه بخواهی نخواهی یک عیبی پیدا میکنی و رویِ پسرِ مردم میگذاری و ردش میکنی و برای مدتی نفسِ آسوده میکشی، آن وسط مسط ها هم میروی نذر و نیازهات را برای اینکه خواستگارِ مربوطه برود و پشتِ سرش را هم نگاه نکند، ادا میکنی. در برخی موارد تو انقدر غرقِ دنیایِ شیرینِ دخترانه ات هستی و انقدر دوست نداری حالا حالاها بروی خانه ی شوهر، که یک چیزهایی تویِ مراسم خواستگاری به پسر میگویی که فکر کند کسی که دخترِ این خانواده را معرفی کرده نمیدانسته دختر خانم مبتلا به نوعی عقب ماندگی ذهنی حاد هستند که فقط در مواقعی که خواستگار میبینند خودش را نشان میدهد. از یک دوره ای به بعد، هیچ اتفاقِ خاصی نمیفتد، نه کسی آسایش و آرامشِ خانه ی پدری را از تو میگیرد، نه جایِ کسی را تنگ کرده ای و نه حتی هیچ تغییر محسوس و غیر محسوس دیگری در زندگی ات رخ داده، فقط، چیزی که هست، احساس میکنی دیگر نمیتوانی با مادر و پدرت و خواهر و برادرت بگویی و بخندی، احساس میکنی دیگر موقع خرید دوست داری یک نفرِ دیگر هم نظر بدهد، احساس میکنی دلت میخواهد از این خورشِ قیمه ی یا شور و یا بی نمکِ شل و ول یکی باشد که تعریف کند، احساس میکنی باید بروی، احساسِ رفتن، مثلِ خُره میفتد به جانت و نمیدانی کجا، نمیدانی کی، نمیدانی چی، را میخواهی. کم کم در پچ پچ های دخترانه ی دوستانت یک ذوق و شوق و حسرت و تنهایی و خوشحالی و ناراحتیِ عمیقی حس میکنی که همه ش ناشی از فقدانِ همدمی ست که هیچ کدام ندارید. اما همه ش به اینجا ختم نمیشود و مساله به این آبکی ها هم نیست. تو کم کم حس میکنی بزرگ شده ای، آنقدر که بتوانی تصمیمات بزرگ بزرگ بگیری، آنقدر که بتوانی جایی از چیزی بگذری، آنقدر که دلت میخواهد برای داشتنِ یک دست لیوان عینکیِ فرانسوی دو سال پول هات را جمع کنی تا بتوانی بخری، کم کم دلت میخواهد تو باشی که تصمیم میگیری در خانه جایِ هر چیزی کجا باشد، کم کم دلت میخواهد مسئولیت ناهار و شام و صبحانه و مرتب بودنِ یک خانه رویِ دوشِ تو باشد. راستش کم کم حس میکنی دنیایت بزرگ شده و تویِ تنها برای همچین دنیایی خیلی کوچکی و از پسش بر نمیایی. بعد یک دفعه، خواستگاری از راه میرسد که دستِ بر قضا هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری، همه ی تلاشت را میکنی، ریز میشوی، دقیق میشوی، یک ذره بین میگیری دستت ولی هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری. از قضا بقیه هم ایرادی نمیتوانند ازش بگیرند. بعد تو میمانی و تصمیمی به بزرگیِ همه ی زندگی ات و خانواده ای که منتظرند بگویی "بله" یا "نه". همه ی زندگی ات تعطیل میشود، فکر و ذکرت میشود آینده ای که نمیدانی چه شکلی ست، مردی که ابدا دوستش نداری ولی ازش متنفر هم نیستی و سیلِ سوالهای "به دلت نشسته؟" ؛ "دوستش داری؟" ؛ "بهش بگیم بله؟" ؛ "بگیم بیان؟" ؛ "پسندیدیش؟" و تو که نمیدانی، اصلا و ابدا نمیدانی باید چه بگویی، چطور بگویی، و چرا بگویی و از این بدتر نمیدانی، به دل نشستن، دوستش داشتن، پسندیدن و بله گفتن اصلا یعنی چی؟ بیشتر از او اول سعی میکنی به خودت فکر کنی، به اینکه میتوانی کنارِ او آرزوهای یک نفره ی تک نفره ات را دنبال کنی یا نه، میتوانی به آن چیزهایی که میخواستی برسی یا نه، میتوانی به آن همه شعار و آرمان و آرزو و اعتقاد که برای خودت نوشته بودی برسی یا نه، و بعد ماجرا سخت تر میشود، خب، گیرم که بتوانم، یعنی باید بگویم بله؟ به همین راحتی؟ و همه ی این سوالها تو را دیوانه خواهد کرد، انقدر که دلت میخواهد در هر مرحله ای که هستی و پسرکِ بی ایرادِ از راه رسیده هرچی که هست را رد کنی و به زندگیِ بی دغدغه ی قبلت بپردازی و وبلاگت را آپ کنی و دنبال کار بگردی و بنویسی و برای دکتری بخوانی و .... ولی نه، دیگر دلت این همه مسخرگی و بی هدفی و بی دغدغگیِ محض را نمیطلبد، دلت یک چیزی میخواهد که باید یکی تو را در حالی که ایستاده ای لبه ی پرتگاه پرت کند پایین، و آن شخص کسی نیست جز خانواده که نقشِ خود را در این مواقع به خوبی ایفا میکنند و تو را وقتی که از چتر نجاتی که برایت کار گذاشته اند مطمئن شدند، پرت میکنند پایین تا پرواز را یاد بگیری. این تصور من از خواستگاری ست و البته خیلی شبیه به چیزی که این روزها دارم میبینم.


از اینجا: انار ماهی
  • ۹۵/۰۵/۱۸
  • نسرین

بازنشر

نظرات  (۹)

به نظرم عنوانِ خواستگاری را بیایند و بگویند انتخابْ .
شاهراهِ زندگی حتا .
خواستگاری یعنی خواستنْ و هیچ رقمه با ادبیات من جور نیست انار ماهی .
حالا می خواهدت و تو نمی خواهی اش . حالا خواستن یک طرف ، علاقه یک طرف دیگر " این را کلی گفتم " شخص خاصی مد نظرم نیست

دوس داشتم و دارم همیشه ی خدا انتخاب کنم .

نمی دانم حالا چه کسی با من در خیابانی قدم می زند و با هم شعر می خوانیم و هر وقت خسته شدیم می رویم کافه کتابی و ادامه ی ماجرا .




ممنونم ازت زمزمه چین . از اینجا و از هرجا که صاحبش مربوط می شه به تو .

:)
پاسخ:
کلا هیچ رقمه این خواستگاری سنتی تو کت من یکی نمیرود!
اینکه دو نفر که هیچ شناختی از هم ندارند بنشینند رو به روی هم و یک سری حرفهای تکراری بزنند
و منتظر باشند ببینند طرف مقابل چه جوابی خواهد داد!
حال به هم زن است...
کلا ازدواج این مدلی حالم را بد میکند...
ای بابا دلمون ازدواج خواست
پاسخ:
چه ربطی داشت برادر من!!!!
  • مجله ویترینو
  • +++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
    پاسخ:
    به نظر من مجبور به نظر دادن نیستین حداقل تو وبلاگ من
    این علامت های مثبت رو به هیچ عنوان نمیفهمم!
    سلام دنبال شدید لطفا دنبال نمایید
    نمیدونم چرا با اینکه دوبار هم متن رو خوندم هیچ نظری در این رابطه ندارم گل بانو جانم
    شکلک خنثی👦
    پاسخ:
    شاید چون متاهلی و اون روزهای درگیری رو مث من و هم سن و سالهام نداشتی...
    ازدواج خوبه.......................

    پاسخ:
    بستگی داره با کی ازدواج کنی هر ازدواجی خوب نیست:)



    هنوز درایران به اون رشد فکری نرسیدیم که دخترها وپسرها بدون اغراض به زندگی فکر کنند ووالدین فقط راهنما باشند

    پاسخ:
    خود جوون ها هم نمیدونن این وسط چی میخوان در جریان هستین که بانو؟
  • کمی خلوت گزیده!
  • اولاش شروع کردم به خوندن حس کردم آشناست...
    آخرش دیدم نوشتی انار ماهی! :)
    پاسخ:
    :)
    کامنت جناب علی اصغر! خخخخخخخخ

    خیلی این حس خواستگاری بده لعنتی اه پر از استرس و تشویش و نمیدونم و ترس و هیجانه!! شلم شورباییه واسه خودش

    پاسخ:
    خدایا ما دختران خوب را از شر خواستگار محفوظ بدار الهی آمین:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">