گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

ایام به کتاب

جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۰۳ ب.ظ

هوالمحبوب

همیشه فکر میکنم که شاید این عشق به کتاب بود که منِ حقیقی رو ساخت؛
شاید این دیوانگی ها، این شوریدگی ها، این گاهی در جهان دیگری سیر کردن ها، الهام گرفته از همین سطرها و همین کلمه هاست...

این غرق شدن تو شهر کتاب، توی دریای بی کران کتابهای تازه چاپ شده. این زلف گره زدن به کتابخونه، شاید داشتن این همه دوست کتابدار و کتاب دوست، موهبت همین دیوانگی ها باشه.

برای منی که پدربزرگم عاشق کتاب بود و پدر و مادر بزرگم هر شب زمستون بساط مشاعره رو برپا میکردن، برای منی که کتاب رو تو دست های برادر و خواهر بزرگم میدیدم و قد میکشیدم خیلی عجیب نبود این شیفتگی به کتاب.

یاد ایامی که عاشقانه لحظه ای رو منتظر بودم که برادرم کتاب عظیم الجثه ی «نادر پسر شمشیر» رو بذاره زمین و من برم سروقتش بخیر؛ کتابی هزار صفحه ای با جلد نارنجی رنگ که هیچ وقت قسمت نشد بخونمش؛ مثل خیلی از کتابهای امانتی که یک شب مهمون خونه مون بودن و من هیچ وقت فرصت خوندنشون رو پیدا نکردم. مثل «کتاب خاطرات علم» که یه سه شب جادویی مهمون مون بود و من فقط تونستم یک جلدش رو بخونم! هنوزم که هنوزه لذت قاچاقی خوندنش باهام همراهه.

همیشه میگم مگه جایی بهتر از کتابفروشی توی دنیای به این بزرگی هست.

جایی دنج تر از «شهر کتاب» جایی برای عاشقی کردن تو هر ردیف، تو هر قفسه، تو هر طبقه.

توی کتاب دنبال کشف بودم؛ کشف آدم های جدید، دنیاهای جدید. دنبال دیدن خودم تو آینه ی دیگران؛

شاید همین عاشقی کردن ها هلم داد سمت ادبیات. «ادبیات یک انتخاب نبود یک سرنوشت بود.» من انتخابش نکردم اون منو کشید سمت خودش. یه دریای بی پایان که آغوش بی منتش رو باز کرد سمت من و من مجذوب شدم. مجذوب آدم ها، کتاب ها، نوشته ها. مجذوب کلمه و نوشتن.

آه که اگر آدمی کاغذ و قلمی نداشت اگر کتابی نداشت، اگر شعر نبود اگر کلمه نبود.

این موجود دوپای عاجز چقدر قابل ترحم می شد.

بیایید در این ایامی که سند خورده به اسم کتاب با این عزیز دردانه ی عالم مهربان تر باشیم.

برای ساختن دنیای بهتر، برای تربیت نسل بهتر.

رحم کنیم به این موجود کاغذی بی پناه که بی کس و تنها تو قفسه های کتابخونه ها خاک نخوره.

رحم کنیم به این موجود ناب دوست داشتنی که هیچ کتابفروشی به رستوران تبدیل نشه.

رحم کنیم به این فرشته ی ساکت که هیچ دنیایی سیاه و تاریک و خشن نباشه.

با کتاب و کتابدار و کتابفروش و کتاب دوست مهربان باشیم لطفا.

عنوان و تصویر از وبلاگ دوست خوبم«مدادکوچک»

  • ۹۵/۰۸/۲۸
  • نسرین

من و کتابهایم

نظرات  (۵)

  • بهارنارنج
  • بهترین متنی بود که میشد به مناسبت این روز نوشت

    کسی که ذره ای با کتاب اشنایی داشته باشه میدونه این عشقی که ازش حرف زدی یعنی چی

    به امید روزی که همه کتابخوان بشن
    پاسخ:
    نه بابا اونقدرام تعریفی نیس
    کاش همه ارزش کتاب رو بدونن فقط
    من کتاب زیاد میخونم....
    همش کتاب تست و کنکور!  :)
    پاسخ:
    تموم میشه این دوران تستی زنی غمت مباد:)
  • میثم علی زلفی
  • این الملوک این ابناء الملوک
    بسیار زیبا بود
    تشکر که حس خوبتون را به اشتراک گذاشتید
    پاسخ:
    ممنون از حضورتون:)
  • الهام حبشی
  • منم دلم میخواد یک کتابخونه بزرگ شخصی داشته باشم :)
    پاسخ:
    اینکه آرزوی هر کتابخون حرفه ای هست
    ان شالله:)
  • مداد کوچک
  • یک چالش کتابی بی نظیر . دععوت به مهربانی با کتابها و کتابدارها
    خیلی احسنت نسرین بانو .

    متنی که نوشته بودی را بسیار دوست داشتم و دوباره می خوانم و دوباره

    من عاشق هر نثری که مربوط به کتاب هست، هستم



    ممنونمْ گلِ منْ
    پاسخ:
    شاید از ته دلم اومده برای همین
    تلنگرش مال بهار بود
    خوشحالم که دوست داشتی
    کتاب جزوی از خانواده ی ماست:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">