غمم هر شب، تنم تبریز
شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۲۲ ب.ظ
هوالمحبوب
دوازده روز است مدام یک بعض بیخ گلویم مانده،یک بغض بزرگ زشت که راحتم نمی گذارد.
نزدیک سال تحویل لباسی را که با هزار امید و آرزو و عشق خریده بودم؛ از ته کمد کشیدم بیرون، قسم خورده بودم بعد از آن شب دیگر تنم نکنم، لباس را پوشیدم، رفتم جلوی آینه ایستادم، دستی به موهایم کشیدم، آرایش کردم و نشستم کنار هفت سین، فکر می کردم بالاخره این بغض لعنتی تمام می شود. این روزهای کشدار بد شگون که از اوایل اسفند مهمان قلبم شده است، با صدای در شدن توپ آغاز سال، تمام می شود. لباس های نو، نیم ساعت بعد دیگر تنم نبودند، خانه در وضعیت جنگ سرد بود، مامان و بابا خانه نبودند. مهمانی نبود، صدایی نبود و من پناه برده بودم به اتاقم و آرام و خفه مثل چند سال گذشته گریه می کردم.
با خدا مهربان شده بودم، قرآن می خواندم و لا به لایش دیوان حافظ می گشودم و فال آن شب را میخواندم. مگر می شود حافظ هم دروغ بگوید؟ تا کی باید این نشدن ها، این نه آوردن ها ادامه داشته باشد؟ من هم مثل تمام آدم های دیگر دلم عید می خواست، دلم سرمست شدن از بوی بهار را می خواست. دلم خنده های از ته می خواست. تمام چیزی که می خواستم و نبود.
می خواستم عید را غرق شوم در کتاب هایی که خریده ام و حتی لایشان را هم باز نکرده ام. میخواستم به آدم ها فکر نکنم. به خوب و بدشان فکر نکنم. میخواستم خودم باشم و خودم. ولی مگر می شد. آدم ها می آمدند و می رفتند و من نقاب شاد همیشگی را به صورتم می زدم و جلوی مهمان ها می چرخیدم. کارم خوب است، تصمیم به ادامه ی تحصیل ندارم، بازار کارم خوب است، قصد ازدواج ندارم، حالم خوب است .... یک مشت دروغ عوام فریب که عادت کرده ایم مدام به خورد هم بدهیم. تمام روزهای عید پای کامپیوتر نشستم و مقالاتی را که قرار بود کار کنم، آماده کردم. چهل مطلب با موضوعات حال به هم زن که با دیدن تیتر هر کدام شان آه از نهادم بلند می شد. تمام عید عزاردار بودم و غمگین. مثل تمام سالهای گذشته، مثل تمام 28 سال گذشته، جز خانه ی چند آشنا، جایی نرفتیم. از شهر خارج نشدیم، از خانه خارج نشدیم و مدام مهمانی دادیم. مدام مریض شدم و مدام قرص و دارو و سرم به نافم بستند. حالا 12 روز از این سال خروس نشان گذشته است. چهل مقاله را دیروز تحویل دادم. حتی یک خط کتاب نخوانده ام. حتی یک کار هیجان انگیز نکرده ام. کارهای مدرسه روی هم تلمبار شده است. و فردا باید یک خروار لباس اتو کنم و از روز دوشنبه کارم شروع می شود. روزهایی که به عشقی کسی یا چیزی از خواب بلند نشوی، همان بهتر که از خواب برنخیزی. سال من که نو نشد شما را نمیدانم.
دوازده روز است مدام یک بعض بیخ گلویم مانده،یک بغض بزرگ زشت که راحتم نمی گذارد.
نزدیک سال تحویل لباسی را که با هزار امید و آرزو و عشق خریده بودم؛ از ته کمد کشیدم بیرون، قسم خورده بودم بعد از آن شب دیگر تنم نکنم، لباس را پوشیدم، رفتم جلوی آینه ایستادم، دستی به موهایم کشیدم، آرایش کردم و نشستم کنار هفت سین، فکر می کردم بالاخره این بغض لعنتی تمام می شود. این روزهای کشدار بد شگون که از اوایل اسفند مهمان قلبم شده است، با صدای در شدن توپ آغاز سال، تمام می شود. لباس های نو، نیم ساعت بعد دیگر تنم نبودند، خانه در وضعیت جنگ سرد بود، مامان و بابا خانه نبودند. مهمانی نبود، صدایی نبود و من پناه برده بودم به اتاقم و آرام و خفه مثل چند سال گذشته گریه می کردم.
با خدا مهربان شده بودم، قرآن می خواندم و لا به لایش دیوان حافظ می گشودم و فال آن شب را میخواندم. مگر می شود حافظ هم دروغ بگوید؟ تا کی باید این نشدن ها، این نه آوردن ها ادامه داشته باشد؟ من هم مثل تمام آدم های دیگر دلم عید می خواست، دلم سرمست شدن از بوی بهار را می خواست. دلم خنده های از ته می خواست. تمام چیزی که می خواستم و نبود.
می خواستم عید را غرق شوم در کتاب هایی که خریده ام و حتی لایشان را هم باز نکرده ام. میخواستم به آدم ها فکر نکنم. به خوب و بدشان فکر نکنم. میخواستم خودم باشم و خودم. ولی مگر می شد. آدم ها می آمدند و می رفتند و من نقاب شاد همیشگی را به صورتم می زدم و جلوی مهمان ها می چرخیدم. کارم خوب است، تصمیم به ادامه ی تحصیل ندارم، بازار کارم خوب است، قصد ازدواج ندارم، حالم خوب است .... یک مشت دروغ عوام فریب که عادت کرده ایم مدام به خورد هم بدهیم. تمام روزهای عید پای کامپیوتر نشستم و مقالاتی را که قرار بود کار کنم، آماده کردم. چهل مطلب با موضوعات حال به هم زن که با دیدن تیتر هر کدام شان آه از نهادم بلند می شد. تمام عید عزاردار بودم و غمگین. مثل تمام سالهای گذشته، مثل تمام 28 سال گذشته، جز خانه ی چند آشنا، جایی نرفتیم. از شهر خارج نشدیم، از خانه خارج نشدیم و مدام مهمانی دادیم. مدام مریض شدم و مدام قرص و دارو و سرم به نافم بستند. حالا 12 روز از این سال خروس نشان گذشته است. چهل مقاله را دیروز تحویل دادم. حتی یک خط کتاب نخوانده ام. حتی یک کار هیجان انگیز نکرده ام. کارهای مدرسه روی هم تلمبار شده است. و فردا باید یک خروار لباس اتو کنم و از روز دوشنبه کارم شروع می شود. روزهایی که به عشقی کسی یا چیزی از خواب بلند نشوی، همان بهتر که از خواب برنخیزی. سال من که نو نشد شما را نمیدانم.