حس سقوط
هوالمحبوب
وقت هایی که حالم خیلی خوبه قطعا یکی از این دو تا اتفاق برام افتاده: یا کتاب خوندنم منظم و روزانه پیگیری شده، یا رابطه ام با خدا خیلی خوب و تو دل برو شده:)
این چند وقتی که غمگین و خموده بودم ماه هایی بود که کتاب نمیخوندم و با خدام تو حالت قهر بودم. الان که نشستم به فکر کردن از خودم خجالت کشیدم. منی که کتاب از دستم نمی افتاد حالا چند ماهه مداوم هست که لای هیچ کتابی رو به جز کتاب شعر باز نکردم و این تاسف باره. کتاب هایی که خوندم همشون در راستای کار مقاله ها بوده و چیزی بهم اضافه نکرده و من از این این بابت خیلی ناراحتم.
خواهرم همیشه میگه حیف اون روزهایی که کتاب از دستت نمی افتاد گذشت و حالا رسیدی به جایی که دیگه الان گوشی از دستت نمی افتاده! و این یعنی خود سقوط.
از نمایشگاه مهر ماه چندین کتاب از نویسنده های محبوبم خریدم که به مروز زمان بشینم بخونم ولی به جز دو تاشون لای هیچ کدوم رو باز نکردم. چند تا کتاب هدیه گرفتم که اون ها هم نخونده تو قفسه ی کتابم نشستن. چند تا کتاب جدیدم که نقد هاشون رو خوندم هنوز فرصت نکردم بگیرم و مطالعه کنم.
باید یه خونه تکونی اساسی بکنم و
توی این بهار دلچسب که از سوز سرما شب ها دارم یخ میزنم بشینم کتاب بخونم و کم کم
اعتیادم به موبایل رو ترک کنم. روزهایی که میخونم و سرم تو کتاب و مجله است حالم
خوبه و حس میکنم چیزی برای گفتن دارم. حس میکنم یه دنیای جدیدی کشف کردم که میتونم
درباره اش حرف بزنم ولی حالا ترجیح میدم سکوت کنم و سرم رو به کارهای دیگه ای گرم
کنم. قول میدم پست بعدی که میذارم معرفی کتاب باشه.