احتمالا گم شده ام
هوالمحبوب
درگیر و دار کلاس های تابستانی مدرسه، کلاس زبان رفتن های خودم و مشق نوشتن بعد از گذشت چندین سال، لا به لای کارهای بزرگی که در دست دارم، می نشینم توی گرمای طاقت فرسای اتاقم و کتاب نوش جان میکنم. کتاب خواندن فقط در اتاق خودم مزه می دهد. در این چهار دیواری داغ دوست داشتنی است که می توانم غرق شوم در واژه ها و تعابیر و قلاب نویسنده گیر کند در یقه ام و رهایم نکند تا وقتی که ته مانده ی داستان را لاجرعه سر بکشم.
احتمالا گم شده ام، مال سال عجیب غریب 88 است و جایزه ی گلشیری و منتقدان ادبی را هم دریافت کرده است.
داستان درباره ی روایت های زنی بی نام است که درگیر گذشته است، گذشته ای که با دوستی به نام گندم طی شده است، زن پسری پنج ساله به نام سامیار دارد و شوهری به اسم کیوان که هیچ حضور فیزیکی در داستان ندارد و تنها ارتباط زن با او چند تماس تلفنی است.
داستان بسیار پرکشش و پر تعلیق و پر از فلش بک است. این روزها داستان یک خطی نوشتن دیگر گویا به مذاق مخاطب خوش نمی آید. زن آنچنان درگیر گندم و شخصیت عصیانگر و آرمان خواه اوست که گویا خودش را در وجود گندم گم کرده است، گویی دچار نوعی استحاله شده است. زن هشت سال است که ازدواج کرده است و هشت سال است که گندم را رها کرده است، اما داستان زندگی مشترک با گندم، از زاهدان شروع شده است و تا قبولی شان در تهران و کوچ اجباری شان ادامه می یاید.
نویسنده در طول داستان دارد این باور را به من منتقل می کند که درگیری او با گندم در واقع درگیری با خودش است، این گندم نیست که او گم کرده است این خود اوست که گم شده است. حضور دکتر روانشناس در لا به لای روایت های زن، این باور را به من می دهد که این خود من مخاطبم که دارم از میان ذهن آشفته ی راوی، سوال های خودم را بیرون می کشم، سوال هایی که بیشترشان درباره ی گندم است.
«راوی داستان، آدمی درون گراست. نگران است. نگران این که دچار فراموشی نشده باشد. برایش مهم است که آدم های دور و برش درباره اش چی فکر می کنند. آدم هایی که حتی نمی شناسد. آدم هایی که درست همان دقیقه از کنارش رد می شدند. به دکتر می گوید: «انگار سال ها پیش گم شده ام، گم شده ام توی آن آسمان سیاه پر ستاره ی زاهدان» (صفحه ۹۵ کتاب)
او مضطرب و هراسان است. با ترس هایش سر جنگ دارد. نمی تواند با ترس هایش به صلح بنشیند. شاید اگر با ترس هایش به صلح برسد آن وقت دست از سرش بردارند. می خواهد بفهمد که : «رهایی از قید تعلق یعنی چی». او کتاب «خداحافظ گاری کوپر» را خوانده است. (رمانی فلسفی سیاسی از نویسنده فرانسوی «رومن گاری» است. رمان درباره ی جوانی به نام لنی است که از زادگاه خود آمریکا به کوه های سوییس پناه میبرد و درباره ی فلسفه زندگی او و دیدگاه هایش است. برای لنی یک ایدئولوژی خاص هم وجود دارد که خودش آن را «آزادی از قید تعلق» می نامد. او از هرگونه وابستگی بیزار است. ازدواج و تشکیل خانواده برایش مانند کابوسی است که تصور آن هم هولناک است. حتی می توان گفت که وابستگی به وطنش، آمریکا، را نیز کم و بیش قطع کرده است. تنها چیزی که او را گهگاه به یاد آمریکا می اندازد، عکسی است از گاری کوپر که در سال های نوجوانی از طرف خود گاری کوپر و با امضای او دریافت است. گاری کوپر برای لنی، نماد آمریکا در دورانی است که دیگر نشانی از آن باقی نمانده است. این عکس همانند ریسمان ظریفی است که لنی را به گذشته شاید دلنشینش در آمریکا پیوند می دهد.) آیا می توان ارتباطی بین این رمان با داستان «احتمالاً گم شده ام» یافت!؟ آیا راوی داستان برای رهایی خود از باتلاق فراموشی و پریشانی درونی به رسیمان نیاز دارد!؟» (از نقد مصطفی بیان درباره ی رمان احتمالا گم شده ام)
داستان موشکافانه به بررسی ابعاد شخصیت زن می پردازد، اضطراب های درونی اش، ترس او از اینکه دیگران درباره ی او چه فکر می کنند، اضطرابی که با گوش دادن به اخبار رادیو بیرون ریخته می شود. ترسی که از برقراری ارتباط با دیگران دارد، ترس از اینکه آیا مادر خوبی هست یا نه و......
به نظرم داستان رو بخونید علی رغم پابان بندی اش به نظرم کتاب خوب و قابل توجهیه.
کتاب رو تو چهار ساعت خوندم از اونایی که نمیشه زمین گذاشت...
معرفی کتاب از بهترین کارهای عالمه. بعد از تموم کردنش انشالا بعدی رو هم با همین روال.
اون بالا نوشتین: «این روزها داستان یک خطی نوشتن دیگر گویا...»، منظور رو نگرفتم.