تویی که نیست....
هوالمحبوب
زندگی غم تکراری و کسالت باری است که حتی خوشی هایش هم اشک به چشم می آورد. گاهی که می بُری و می روی، نفرین یک ایل پشت سرت باقی است. گاهی که می مانی به سوختن و ساختن؛ نفرین یک دل....
گاهی هم تمام می شوی، نقطه می گذاری و بر می خیزی، لبخند را به لب هایت سنجاق می کنی. اشک هایت را با پشت دست هایت می زدایی و با صورتی تسلیم شده می روی تا ننگ ماندن و غرق شدن را به جان نخری.
هرچقد دوست تر بداری بیشتر می بازی. هر چه بیشتر دل ببندی بیشتر از تو میگسلد و هر چه که بیشتر فریاد هم صدایی سر بدهی کم تر به دادت خواهند رسید.
همه ی لذت یک زندگی به وجود «تو» است. به وجود توی که چم و خم مرا بفهمی و زیر و رویم کنی به وقت غم ها. همه ی لذت زندگی به داشتن یک توی لامصب هست که هی دورش بگردی و تصدقش بروی تویی که می داند که هر روز و هر شبت با چه سازی باید برقصد.
مرعوب تلاطم هایت نمی شود؛ رهایت نمی کند، تو را برای زندگی می خواهد نه برای لذت هایش؛ تو را برای غم ها و شادی هایت توامان؛ تو را برای حسرت های نچشیده ات، برای آرزوهای کال نرسیده ات، برای کام های برآورده نشده ات. تو را برای روح غمگین سرکشت می خواهد.
تویی که نباشد، توی که اشتباهی باشد زندگی می شود تکرار مکرر رنج ....
برایم روزهایی ساخته می شود که دوست شان ندارم. پناه می برم به آغاز و پایان کلام.... از فهمیده نشدن و قضاوت شدن.
https://goo.gl/tWaJJY