بهشت برای شماست
هوالمحبوب
چند وقت پیش بود که به تاسی از پست یکی از دوستان، قصه ی چادری شدنم را نوشتم. آن روزها همان حس خوبی را از چادری بودن داشتم که امروز دارم. هرچند الی هر بار که همدیگر را می بینیم غر زدن هایش شروع می شود. هر چند که اغلب دخترای چادری فامیل بعد از ازدواج چادرشان را بوسیده اند و گذاشته اند در عمیق ترین قسمت کمد؛ اما من هنوز هم انتخابم را دوست دارم. اما حالا که در گوشه و کنار کشورم، هر روز یک زن با برداشتن حجاب، به وضع جامعه اعتراض می کند حس دوگانه ای دارم. حسی دوگانه از اینکه چرا باید در کنار همه ی مشکلات و ناکارآمدی ها، حجاب بشود علم اعتراض! به این فکر می کنم که اگر حجاب در کشور اختیاری شود، آیا زندگی برای منِ چادری همینقدر راحت خواهد بود؟! تصور می کنم سوار مترو، اتوبوس یا تاکسی شده ام و زنی کنار دستم نشسته است که تاب و شلوارک پوشیده است؛ آیا باز هم میتوانم سفت و سخت چادرم را بچسبم و از تغییر کردن و همرنگ جماعت نشدن نترسم؟! حالا گیریم تغییر نکنم میتوانم همزمان با چنین زنهایی معاشرت داشته باشم و به عقاید شان احترام بگذارم و از اینکه در کشور آزادی زندگی می کنم خشنود باشم؟
گاهی دین، تعصب هم به همراه می آورد. تعصب به اینکه حجاب اجباری را دوست داشته باشم و از تغییر وضع موجود واهمه داشته باشم. اما بر میگردم به آن سوی قضیه و نگاه می کنم به رفتار مذهبی ها و اهالی منبر و مسجد.
امروز رفته بودیم امامزاده و آن دکه ای که همیشه از آنجا چادر برمیداشتیم بسته بود. الی بدون چادر همراه من تا امامزاده آمد. چند دقیقه ای بغل ضریح نشسته بودیم که یکی از خادم های دلواپس آمد و سراغ چادر را گرفت. الی گفت که مسیر حیاط را هم همین طوری طی کرده و چادر ندارد! زن دلواپس غر زنان شروع کرد به گشتن و زیر لب اعتراض کردن، که وای خدای من شما چطور از حیاط امامزاده رد شده اید آن هم بی چادر! حالا باید من غرهایش را بشنوم دوربین ها روشن است و احتمالا شما را بدون چادر دیده اند!
برای من چادری قضیه به غایت چندش آور بود. برای منی که عاشق چادرم طرز بیان و طرز برخورد خادم محترم ناراحت کننده بود. باور کنیم که رفتار افراطی و گاه دور از شان ما مذهبی های افراطی، باعث شده جوانان ما از دین و مذهب گریزان باشند. گاهی یادمان می رود شرط ورود به بهشت موعود اخلاق است نه حجاب!