شکاف نسل ها
هوالمحبوب
چهارشنبه ها هرچند خسته و گاهی داغان، اما سعی می کنم خودم را به هر جان کندنی است به جلسه ی انجمن برسانم. از مدرسه تا کتابخانه راه زیادی است، اگر هم بخواهم برای ناهار به خانه بروم، دوباره عزم جزم کردن برای کتابخانه قدری سخت میشود. برای همین مستقیم میروم کتابخانه و ناهار را در بوفه ی کتابخانه می خورم.
از وقتی دانشگاه تمام شده تحمل فضاهایی مثل بوفه، که پر از گروه های چند نفره ی دخترانه است،برام سخت شده است. جای آن بچه ها همیشه خالی است، حالا اگر کسی کنارم باشد میشود آن ساندویج یا پیتزا را یه جوری قورتش داد ولی تنهایی زجرآورترین حس دنیاست.
برای آدمی که به حد کافی از تنهایی هایش زجر می کشد، دیدن جای خالی آدم ها غیر قابل تحمل است. آدم هایی که چند سال خوب را کنارشان گذرانده ای انگار بخشی از سرنوشت و هویت تو شده اند. تو بی آن جمع معرکه چیزی کم داری، گمشده ای که ناخودآگاه یادش می افتی و بی گاه براش گریه می کنی.
در این بوفه ی لعنتی، جای آدم های خوب زندگی مرا، دخترانی گرفته اند که نهایت سعی شان تور کردن پسرهاست، دخترانی که به غایت جلف شده اند، صدایشان را توی سرشان می اندازند، حرف های زشت و رکیک به هم می گویند، آرایش های تند و عجیب غریب دارند، نشستن شان بی ادبانه است، طرز برخوردشان بی ادبانه است، شکل و شمایل پسرانه به خودشان میگیرند، فکر می کنند اگر لاتی حرف بزنند جذاب ترند. نمی گویم همه ی دختران نسل جدید بدند و ما خوب. نه؛ دارم درباره ی تعداد محدودی از دخترهای کتابخانه حرف میزنم که از بخت بدم هر چهارشنبه آنجا پلاسند. چرا بعضی ازاین دختران نوجوان اینقدر برای رابطه با جنس مخالف له له می زند؟! چرا ما اینقدر با این ها متفاوت بودیم؟ دخترانی که دارم درباره شان حرف میزنم هنوز به مرز دانشگاه نرسیده اند، یعنی بین 18-17 سال دارند. این را می شود از ابروهای دست نخورده شان هم فهمید! اگر این ها قرار است زن ها و مادرهای نسل آینده ی ما باشند، از آینده ی این کشور حسابی می ترسم!
نجه سیز