گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

نامه ای به اوی همیشه غایب

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۰۶ ب.ظ

هوالمحبوب

دارم خیابان ها را یکی پس از دیگری قدم میزنم، نم باران میزند و شادمهر توی گوشم میخواند « برای داشتنم گاهی به دوست داشتن تظاهر کرد، خیال کرد جای خالی رو میشه با حرف زدن پر کرد، میتونست چی بشه چی شد؟  میتونست چی بخواد چی خواست؟ اون از تمام دوست داشتن فقط داشتنش رو میخواست . مسیر و اشتباه می رفت تلاشش بی هدف می شد بهش فرصت زیاد دادم،  باهام وقتش تلف می شد، میدونست من دوسش دارم همینم نقطه ضعفم بود.....»

و من زمزمه می کنم و چشم می گردانم و رد می شوم. چشم می گردانم توی کوچه پس کوچه ها، خیابان ها، پاساژها و مغازه هایی که مدام پر و خالی می شوند. از آدم های خوشحالی که با دست های پر در رفت و آمدند.

راستی راستی بهار دارد می رسد. باز هم با کوله باری از زندگی، باز هم با دامنی به گل نشسته، باز هم پر از سوغات. اما میدانی که سهم من از این همه بودن باز هم تنهایی است. دلم میخواست برای ادامه دار نشدن تنهایی، یک قیچی برمیداشتم و ادامه ی نوار زندگی را کوتاه می کردم. شاید نغمه هایی که از پی هم می آیند غم انگیز تر از قبلی ها باشند. من هیچ وقت آدم خوش شانسی نبودم. همیشه دیر رسیده ام. همیشه وقتی رسیده ام که قصه داشت به پایان می رسید. همیشه دلم می خواست با تمام وجود از رویاها بیرونت بکشم و آن نقشه های خیالی را با تو عملی می کردم. تمام مسیری را که دارم توی خواب می روم. تمام ذوقی که در طنین صدایم هست. من دلم آن نشاطی را می خواهد که تنها با تو لمس کرده بودم.

اینکه بهار بیایید و دامن چین دارش را پهن کند روی سر زندگی مان و من دلم خوش نباشد چه ارزشی دارد؟ آدم باید جنم تنهایی خوشبخت بودن را داشته باشد.

میدانی او جانم... دیگر از شعارهای دکتر میم هم خسته شده ام. میدانی؟ او نمیداند که من هنوز هم برایت نامه های یواشکی پست می کنم. نمی خواهم تئوری هایش را به هم بزنم. بگذار فکر کند هنوز هم هستند کسانی که بی او جانشان خوشحالند. ولی به خودم و به تو نمی توانم دروغ بگویم. از وقتی جواب نامه هایم را نمی دهی، زندگی جور بدی تلخ شده است. تصور کن قهوه را بدون شیر و شکر یکهو سر بکشی. مزه ی تلخ شربت های ایلیا را می دهد. همان ها که باید با سرنگ به خوردش دهیم و او تا مدت ها گریه کند و دادش به آسمان برود.

اوی محبوبم، تازگی ها هیچ بودنی برایم لذت بخش نیست. آدم های زیادی می آیند که جای خالیت را برایم پر کنند اما رخت تو به قواره ی هیچ کدامشان نمی نشیند. مگر هر آدم توی زندگی اش چند او جان دارد؟

شاید این نامه ی آخر باشد. اگر این یکی هم بی پاسخ بماند یقین می کنم که فراموشم کرده ای و دیگر اسمت را هم نمی آورم.


  • ۹۶/۱۲/۰۴
  • نسرین

او جان

نظرات  (۵)

بانوی احساس...:(
پاسخ:
سپاس :)
  • آشنای غریب
  • گاهی باور داری که دوستت ندارد 
    شاید یقین نباشد 
    اما هر چه تلاش بر فراموشی اش می کنی ، بی قایده میماند
    پاسخ:
    بی فایده اس چون از ته دل نیست:)
    آذرییییی 
    یه تیکه شو کپی کردم ولی همش 
    همش 
    همه ی لعنتیش
    پاسخ:
    ای جانم:)
    غمگین نباش دختر خوب
    روزهای خوب رو باز هم میشه ساخت
    فقط کافیه بخوای
    راستی چه بلایی سر وبت آوردی؟
    :)
    چقدر زیبا
    پاسخ:
    ممنونم عزیزم
    یه آدمایی هستن که باید باشن...
    اصلا نبودنشون انگار برای دنیا تعریف نشده!
    دلت میخواد بشینی ساعت ها بیخیالِ همه چیز ، از هر دری باهاشون حرف بزنی ؛ بدونِ اینکه نگرانِ چیزی باشی...
    لازم نیست کاری کنن ، فقط کافیه بشینن و گوش بدن به حرفات...
    این آدما میتونن دنیای خاکستریِ مارو رنگی کنن ،

    ایشالا به او جانتون برسین:)

    پاسخ:
    دقیقا:)
    ممنون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">