گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

کوه نوردی با اعمال شاقه

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۴۸ ب.ظ

هوالمحبوب


دیگر از اینکه بنشینم و گذشته را شخم بزنم خسته شده بودم، قکر کردن و به جایی نرسیدن افسرده و عصبی ام کرده بود. حس می کردم آن آدمی که پارسال وارد این مدرسه شد، از این آدم فعلی جسور تر و شجاع تر بود. بخش بزرگی از زندگی ام را تغییر داده بودم، آدم زندگی ام را گم کرده بودم، خانواده گرفتار یک آشوب اساسی بود، اما من ایستاده بودم روی پاهایم و داشتم ادامه می دادم. اما حالا داشتم وا میدادم، داشتم تسلیم می شدم. ورزش نمی کردم، پیاده روی نمی رفتم، دور پارک را خط کشیده بودم، کتاب نمی خواندم، زندگی داشت تلخ تر و تلخ تر می شد. وقتی میم گفت که پایه ای برویم کوه، یک آن برگشتم به سال های دور، به زمانی که با شوهر عمه می رفتیم کوه. چقدر روزها قشنگ تر و آبی تر بودند. گفتم می آیم. نه کفش کوه رفتن داشتم، نه کوله ای بود، نه از همه مهم تر دل و دماغ کوه رفتن، اما خود داغانم را داشتم می کشیدم به این سو و آن سو تا کم نیاورم. کفش خریدم، کوله ی مریم را قرض گرفتم، ساعت را کوک کردم و خوابیدم. صبح جمعه مثل سنگ بی احساس از خواب بیدار شدم، شکلات و خرما و آب معدنی را چپاندم توی کوله ام و آژانس گرفتم. قرار بود جمع شویم پای کوه،

نه به اعلام طوفانی با سرعت 90 کیلومتر در ساعت اعتنایی کردیم، نه سرمای هوا و نه حتی نیامدن دو نفر از بچه ها. زدیم به دل کوه، نفسم گرفته بود، تپش قلب داشتم، پاهایم سنگین می شد، آب دهان و بینی ام هم زمان راه افتاده بود. مگر من چند سال بود کوه نیامده بودم؟ مگر چند سال بود که تکانی به هیکلم نداده بودم؟ به هر جان کندنی بود رسبدیم به قله. بقیه هم دست کمی از من نداشتند. خود داغان مان را رساندیم به کافه ی بالای کوه. صبحانه را که خوردیم جان گرفتیم. تازه یادم آمد آخرین بار زمان نامزدی مریم و بابک بود که کوه آمده بودم. وسط راه بود که پیام داده بود. وسط راه بود که سرگیجه گرفته بودم. وسط راه بود که دست و پای مریم و بابک لرزیده بود. داشتم خودم را از کوه پرت می کردم. تازه داشت یادم می آمد چند سال بود قهر کرده بودم با اینجا. حالا زندگی توی رگ هایم جاری است. حالا می توانم حافظه ی از دست داده ام را با خاطره های خوب بازسازی کنم. 

زندگی همین چرخه ی تکراری دوست داشتنی است. نباید بیش از این انتظار داشت مگر نه؟

  • ۹۶/۱۲/۱۸
  • نسرین

من و همکارانم

نظرات  (۷)

  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • یه سالی میشه کوه ندیدم:-(
    جدی تو این هوا چجوری رفتین کوه؟! باد وحشتناک بود!
    پاسخ:
    برو خب
    اره داشت ما رو با خودش می برد:)
    کوه خیلی خوبه 
    کیف می کنم از دیدنش 

    پاسخ:
    اره خیلی خوبه
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
    سلام
    اولا که نه! (پاسخ سوال آخرتون) باید به زندگی امیدوار بود
    **** *** ***** ** ******** *** ** *** **** ****
    دنیا که به آخر نرسیده
    ولی کوه رو از دست ندید خیلی خوبه
    موفق باشید
    پاسخ:
    سلام
    امیدوار باشیم ولی ازش انتظار زیادی نداشته باشیم
    قطعا که دنیا به آخر نرسیده
    کوه پدیده ی جالب و هیجان انگیزی است
    سپاس 
    شما هم

    آره... بهتره زیاد به سر به سرِ زندگی نذاریم :)

    بیاید با هم بریم کوه ^_^
    پاسخ:
    دقیقا:)

    من آماده ام
    فقط دقیقا نمیدونم کجا باید بیام:))

    زندگی همین چرخه ی تکراری دوست داشتنی است

    دقیقا همینه


    حامد هستم یه کوهنورد حرفه ایی:))

    پاسخ:
    :)
    عه چه خوب
    پس با این حساب  پاک ابروریزی شد :)

    یک عدد کوه نورد ناشی:)

    چه کردین با طوفان تبریز؟!
    پاسخ:
    دست و پنجه نرم کردیم 
    فقط همین
    آخه میگفت به 70 کیلومتر در ساعت رسیده بود!
    پاسخ:
    90 کیلومتر!
    خب برای همین مشقت زیادی کشیدیم برای بالا رفتن از کوه دیگه
    مسیر برگشت هم که عملا داشت بلند مون می کرد از رو زمین

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">