کوه نوردی با اعمال شاقه
هوالمحبوب
دیگر از اینکه بنشینم و گذشته را شخم بزنم خسته شده بودم، قکر کردن و به جایی نرسیدن افسرده و عصبی ام کرده بود. حس می کردم آن آدمی که پارسال وارد این مدرسه شد، از این آدم فعلی جسور تر و شجاع تر بود. بخش بزرگی از زندگی ام را تغییر داده بودم، آدم زندگی ام را گم کرده بودم، خانواده گرفتار یک آشوب اساسی بود، اما من ایستاده بودم روی پاهایم و داشتم ادامه می دادم. اما حالا داشتم وا میدادم، داشتم تسلیم می شدم. ورزش نمی کردم، پیاده روی نمی رفتم، دور پارک را خط کشیده بودم، کتاب نمی خواندم، زندگی داشت تلخ تر و تلخ تر می شد. وقتی میم گفت که پایه ای برویم کوه، یک آن برگشتم به سال های دور، به زمانی که با شوهر عمه می رفتیم کوه. چقدر روزها قشنگ تر و آبی تر بودند. گفتم می آیم. نه کفش کوه رفتن داشتم، نه کوله ای بود، نه از همه مهم تر دل و دماغ کوه رفتن، اما خود داغانم را داشتم می کشیدم به این سو و آن سو تا کم نیاورم. کفش خریدم، کوله ی مریم را قرض گرفتم، ساعت را کوک کردم و خوابیدم. صبح جمعه مثل سنگ بی احساس از خواب بیدار شدم، شکلات و خرما و آب معدنی را چپاندم توی کوله ام و آژانس گرفتم. قرار بود جمع شویم پای کوه،
نه به اعلام طوفانی با سرعت 90 کیلومتر در ساعت اعتنایی کردیم، نه سرمای هوا و نه حتی نیامدن دو نفر از بچه ها. زدیم به دل کوه، نفسم گرفته بود، تپش قلب داشتم، پاهایم سنگین می شد، آب دهان و بینی ام هم زمان راه افتاده بود. مگر من چند سال بود کوه نیامده بودم؟ مگر چند سال بود که تکانی به هیکلم نداده بودم؟ به هر جان کندنی بود رسبدیم به قله. بقیه هم دست کمی از من نداشتند. خود داغان مان را رساندیم به کافه ی بالای کوه. صبحانه را که خوردیم جان گرفتیم. تازه یادم آمد آخرین بار زمان نامزدی مریم و بابک بود که کوه آمده بودم. وسط راه بود که پیام داده بود. وسط راه بود که سرگیجه گرفته بودم. وسط راه بود که دست و پای مریم و بابک لرزیده بود. داشتم خودم را از کوه پرت می کردم. تازه داشت یادم می آمد چند سال بود قهر کرده بودم با اینجا. حالا زندگی توی رگ هایم جاری است. حالا می توانم حافظه ی از دست داده ام را با خاطره های خوب بازسازی کنم.
زندگی همین چرخه ی تکراری دوست داشتنی است. نباید بیش از این انتظار داشت مگر نه؟