من به تنگ آمده ام از همه چیز بگذارید هواری بزنم....
هوالمحبوب
پنج شنبه هایمان از چند هفته مانده به عید تعطیل شده بود. از شدت ذوق مرگی برای خودمان برنامه چیده بودیم برای تبریز گردی. تازه داشت یخ مان با دنیا باز می شد که دوباره تصمیم جدیدی صادر شد و مجبور شدیم پنج شنبه ها هم سر کار برویم. امروز صبح داغان ترین آدم روی زمین بودم. با چشم های پف کرده از گریه و بی خوابی. با حالی نزار که حتی حس لباس پوشیدن هم نداشت. اولین لباسی که دستم آمد پوشیدم و حتی برعکس همیشه به صبحانه ای که در راه است هم لحظه ای فکر نکردم. تاکسی گرفتم و پرسیدم تا مقصد دربستی چقدر میگیرد. پیرمرد مهربانی بود با 5 هزار تومن سر و ته قضیه را هم آوردیم. هندزفری در گوش چرتم می گرفت. روزبه داشت فریاد می زد که من حافظم اگر تو غزلم باشی و من به یاد تک تک حرف هایی که دیشب میخواستم بزنم و نزدم افتاده بودم. رسیدم به مدرسه و از شلوغی غیر قابل انتظارش حالم بدتر شد. پنج شنبه ها قرارگاه دنج ما بود اما این هفته قرار بود همه ی پایه ها برای کلاس زبان در مدرسه حضور داشته باشند. تا ساعت 12 خودمان را مثل گلوله های برفی قل میدادیم از این کلاس به آن کلاس. سر پسرها بیشتر داد کشیدم هرچند که از مظلومیت شان هم به موقع دفاع کردم و سر زنگ تفریح نرفتن شان حسابی به دفتر توپیدم. ساعت که گذشت و وقت رفتن رسید با مریم رفتیم باغ کتاب. فکر می کردم دیدن آن فضا حالم را بهتر می کند. مریم گفت عکس بگیریم. باورم نشد آن آدمی که توی عکس ها نشسته من باشم. صورتم هنوز پف داشت با مقنعه ی کج شده و صورتی بی رنگ و بدون آرایش. حتی نخواستم عکس ها را برایم بفرستد. شیک شکلات سفارش دادم همان معجون همیشگی که همیشه حالم را خوب می کند. نشستیم به غر زدن،یکی از کارهایی که دوست دارم. اما شیک شکلات گلویم را تلخ تر کرد و غر زدن حالم را بدتر. از دم در خداحافظی کردم و به بهانه ی پیاده روی رفتم به سمت مخالف. اما سوار اولین اتوبوس بی آر تی شدم و رفتم به دل تاریخ.
وسط خیابان تربیت یک اغذیه فروشی سه در چهار هست که من دوستش دارم. سوپ خامه ای های محشری دارد. پیتزا و ساندویج های مخصوصش هم حرف ندارد. خواستم سوپ خامه ای را با ولع همیشگی بخورم و تمام تلخی های دیشب را ببلعم یکجا. اما باز هم حالم تغییری نکرد.
و آخرین تیر ترکشم خرید کردن بود. در مسیر رفتن به خانه دو تا روسری گل منگلی خریدم و رسیدم به خانه. یکی از روسری ها را همه ی اهل خانه پسندیدند. عصر هم با مامان رفتیم پاساژ ابریشم و چادر خریدیم. چادر دانشجویی. از همان ها که آستین دارد. یک مقنعه ی گلدار مشکی و یک مقنعه ی سفید نماز هم خریدم.
مسیر را که برمی گشتیم بابت خرید هایم حس خوبی داشتم. اما هنوز هم همان بغض گلو گیر را با خودم حمل می کردم.
و حالا شب شده است اما من حس سبکی ندارم. سنگینم از حرف سنگینم از فریاد هایی که نکشیدم سنگینم. حتی از دلتنگی هم....