نامه ای به اوی همیشه غایب ام
هوالمحبوب
همیشه به این فکر می کردم که چطور می شود، وسط این همه آدم که شما خطاب شان می کنم، یکی می شود تو. چقدر راه باید با شماهای بسیار، قدم بزنم که بالاخره یک روز وسط یک خیابان، وسط یک پارک، وسط یک کافی شاپ، وسط یک کتابفروشی بزرگ، بلند و رسا مرا تو صدا بزنی، تو را تو صدا بزنم.
گمانم دیگر هیچ وقت نمی رسی. زمان دارد از دست می رود. همین طور که داریم روزهای بهاری سرد را پشت هم رد می کنیم. هی غمگین تر می شوم. هی در لاک خودم بیشتر فرو میروم. آرمان هایم را بیشتر گم میکنم. خودم را بیشتر می بازم. مدام یادم می رود که چه بودم و چه می خواستم.
دیگر رویاها کم رنگ تر از پنج سال پیش شده اند. چقدر مگر می شود یک شروع رویایی را خاطره بافی کرد. چقدر می شود برای اولین دیدار تدارک دید. چقدر می شود تقویم را ورق زد برای یک روز خاص و به یاد ماندنی.
چقدر آدم ها بی رنگ و بو شده اند. چقدر خاصیت عشق در آدم ها بی اثر شده است. چقدر این بودن های شیرینی که باید تمام اردیبهشت مان را پر می کرد، دارد از کف مان می رود. نه در هیچ بهاری، نه در هیچ بارانی و نه در پیچ و خم هیچ تقویمی پیدایت نشد.
خسته ام. انگار که کوهی را جا به جا کرده باشم. خسته و بی رمقم. خسته و دل زده ام.
هیچ میدانی خستگی که میگویم از کدام خستگی هاست؟ از همان هایی که درمانش فقط آغوش تو است. دلم عجیب هوس گریه کرده است. صریح و بی پرده. بی هیچ مقدمه ای، بدون ترس از دست دادن. دلم عجیب گرفته است. دلم کسی را میخواهد که بی نقاب قبولم کند. دلم از لبخند های مضحک گرفته است.
چگونه سفارش خودم را به خدا بکنم که تو را سر راهم قرار دهد؟
هیچ میدانی چند ماه یا چند سال است که برایت می نویسم و تو نمی خوانی شان؟
هیچ
می دانی که محتاج نگاه و مهربانی آدم هایی شده ام که هیچ کدام شان تو نیستی ؟