ادامه نمی دهم
هوالمحبوب
راستش را بخواهید، حتی اگر راستش را نخواهید، نوشتن ادامه ی داستان و در واقع پایان بندی داستان، فعلا برایم مقدرو نیست. مشکلات زیادند. از قبیل روحی، جسمی، شخصی، کاری و قس علی هذا. خواستم چند وقتی وبلاگ را ترک کنم دیدم دلم نمی آید. خواستم بروم مرخصی دیدم مقدور نیست. هر کاری که خواستم انجام دهم دیدم فعلا امکانش مقدرو نیست. من از آن دست آدم های خوشبختی هستم که هیچ چیز فعلا برایم مقدور نیست. هزاران نفر در این کره ی خاکی عاشقم شده اند، اما هیچ کدام برایشان مقدور نبوده که با من ازدواج کنند، هزارن موقعیت شغلی خفن برایم پیش آمده و برای هیچ کدام شان فعلا مقدور نبوده که با من همکاری کنند. هزاران سوژه برای نوشتن همزمان به سرم هجوم آورده اند، ولی برای من فعلا مقدور نیست که درباره شان بنویسم. نویسنده تا وقتی خودش را کشف نکرده است، تا وقتی نتوانسته است از پس احساسات خودش بر بیاید، نمی تواند مسولیت یک دو جین شخصیت بخت برگشته را برعهده بگیرد. من هنوز نمی توانم برای دل خودم تصمیم بگیرم. چه برسد برای سرنوشت آدم های قصه ام. قصه ها هم جان دارند، نمی توانم برای پر کردن تنهایی خودم با سرنوشت شان بازی کنم. شما هم وقتی قصه ای می خواهید بنویسید، اول به آخرش فکر کنید. نشود مثل من که سر دو راهی بمانید و مجبور شوید بزنید زیر همه چیز و کارتان را یکسره کنید.
میدانید ما آدم معمولی ها باید یاد بگیریم توقع مان را از زندگی پایین بیاوریم. از آدم ها، از اتفاق ها. نخواهیم همان چیزی شوند که ما می خواهیم. غرق نشویم در هیچ حادثه ای. توقع نداشته باشیم از آن اتفاق های قشنگ که فقط در انیمیشین های والت دیزینی رخ می دهد، توی زندگی واقعی داغان ما هم رخ بدهد.
هیچ اتفاقی برای ما آدم های ساده و معمولی نخواهد افتاد، مگر وقتی که بمیریم. مرگ همیشه چیز جدیدی برای ارائه کردن دارد. اصلا مرگ هیچ انسانی، حتی ما معمولی ها، شبیه هیچ انسان دیگری نیست. نمی شود که بمیریم و آب از آب تکان نخورد. می شود؟؟؟