دخترهای نسل من
هوالمحبوب
لیلا ماشین
خریده است. از اینکه بعد از چند سال قناعت و صرفه جویی بالاخره توانسته ماشین
دلخواهش را بخرد، خوشحال است. من هم خوشحالم. قول شیرینی و سور مفصل را گرفته ام.
قرار است بعد از ماه مبارک دوباره دور هم جمع شویم.
میگویم من وعده ی شیرینی های زیادی از شما طلب دارم. از یکی برای ازدواج اش و از یکی برای ماشین نو و
....
به شوخی میگویم من که امیدی برای ازدواج ندارم، گمونم برای خرید خونه
باید بهتون سور بدم.
میخندد. میخندم.
بعد به فکر فرو می روم. میگویم. هیچ خبر داری که آرزوهایمان دارد کم کم مردانه می شود؟ همین که داریم تلاش میکنیم در قالبی فرو برویم که تا چند سال پیش دوستش نمی داشتیم و حتی شاید تقبیحش می کردیم. همین تلاش برای مستقل شدن، خرج خود را درآوردن. تلاش برای قراردادهای کاری خوب. تلاش برای خرید ماشین و خانه. همه ی این نکته های ریز و شاید بی اهمیت زندگی دارد، کم کم تغییرمان می دهد.. نه اینکه آینده نگری، صاحب خانه و ماشین شدن اموری مردانه باشد، نه اما فکر کردن به چیزهایی که در نسل قبل از ما هیچ دختری دغدغه اش را نداشت کمی ترسناک است.
ترسناک است که دیگر هیچ دختری تلاش نمی کند رویاهای دخترانه داشته باشد. هیچ کدام از ما در ذهن مان رویای زنانه نداریم. تمام زورمان را میزنیم که به استقلال مالی برسیم. تلاش میکنیم که حتی وقتی ازدواج کردیم، دست مان توی جیب خودمان برود.
از استقلالی که داریم خوشحالیم ولی...
ولی ته دل هر کدام از ما را که بجویی، بیشتر دلش میخواهد زن یک زندگی بی دغدغه و آرام باشد. زنی که دوست داشتن بلد است. زنی که می تواند محبوب کسی باشد. اما حالا ما داریم تمام تلاش مان را می کنیم که ثابت کنیم بدون مرد ها هم میتوانیم زندگی کنیم. نیاز نداریم که مردی حمایت مان کند. چه این مرد پدر مان باشد چه همسرمان.
دخترهایی دور و برم هستند که هیچ میل و رغبتی به ازدواج ندارند. ازدواج را امری دست و پا گیر تصور می کنند که نه تنها آزادی های فردی شان را سلب می کند، بلکه مجبورشان می کند در قالبی فرو بروند که دلخواه شان نیست. دخترهایی که من می شناسم در محدوده ی سنی سی تا سی و چند سال قرار دارند.
ما آرزوی گشت و گذار و کشف ناشناخته ها را نداریم. برای هیچ کدام از ما قابل تصور نیست که یک روز کوله پشتی مان را برداریم و بزنیم به دل کوه و جنگل. اگر بخواهیم مسافرتی را برنامه ریزی کنیم حتما باید دلیلی غیر از تفریح کردن برایش بتراشیم که بتوانیم مجوزش را از خانواده ها بگیریم.
درگیر معادلات پیچیده ای شده ایم که دوستش نداریم. احساس میکنم آدم های نسل من مخصوصا دخترهایش، آن چیزی که دلشان میخواست نشده اند. شخصا دلم نمیخواست لذت های زندگی ام صرفا مادی باشد. دلم میخواست سی سالگی را جوری که دلم میخواست رقم بزنم. اما هنوز جرات و جسارتش را پیدا نکرده ام.