این یک عاشقانه نیست
این روزهای تلخ تابستانی، مزه ی بدی دارند، شبیه دلتنگی و خواهش
اجابت نشده و هزار تا درد بی درمان دیگر نیستند. هر جور که حساب می کنم چیزی این وسط تغییرکرده است. شاید تا زمستان یا حتی
همین بهار گذشته چنین محاسبه ای در کار نبود. دلم تنگ رفتن نبود. دلم این چنین بی
قرار نبود. داری می روی، این حقیقی ترین مسئله ی ممکن است. این رفتن
اما شکل هیچ کدام از رفتن های قبلی نیست. یک جور خالی شدن زندگی است. یک جور ته
کشیدن تمام فانتزی هاست. می دانی شب ها با خیال به خواب رفتن یعنی چه؟ می دانی صبح
ها با خیال بیدار شدن یعنی چه؟ می دانی تلاش برای پر کردن یک قاب خالی یعنی چه؟
قطعا نه. چون هیچ کدام از این ها برای تو اتفاق نیوفتاده است. تو دلتنگ نشده ای،
تو دنبالم نگشته ای، تو جای خالی های زندگی ات را با خیال من پر نکرده ای، شاید
اصلا جای خالی نداشته ای. شاید اصلا حس نکرده ای که باید بگردی و یک جوری پیدایم
کنی. این سه شب گذشته که قلب پدر تیر کشیده است، نفسش به شماره افتاده است، دهانش
خشک شده است و دستش رفته است روی قلبش، این روزهایی که ده ساعت بی وقفه کار کرده
ام، این شب ها که هرم گرما، نفس گیر است، من هر لحظه به تو فکر کرده ام. به یک لحظه ی با شکوه؛ اما تو بی هیچ تلاشی برای رقم
زدن یک حماسه، کوله پشتی ات را انداخته ای روی دوشت و راه نیامده را برگشته ای.
حتی زمانی که بیرانوند، پنالتی رونالدو را مهار کرد من در فکر تو بودم، در فکر
جاده های منتهی به تبریز، در فکر آسمان و دریا و زمین. حتی به دریا هم اندیشیده
ام، حتی اگر تبریز دریا نداشته باشد. من باید تمام احتمالات را در نظر می گرفتم.
اما تو بی رحم تر از آنی بودی که فکر می کردم. همیشه لبخند می زدی، همیشه دور
بودی، همیشه دست نیافتنی.
هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که تابستان امسالم چنین مزه ای داشته باشد. این
دومین بار است که از دست میروی بی آنکه به دست آمده باشی. من خسته و بیکار بودم.
نشسته بودم به ساختن خیال های تازه. تو دم دستی ترین خیال بودی. تو نزدیک ترین و
پر رنگ ترین خیال بودی. آنقدر دور بودی که نمی شد به دستت آورد آنقدر نزدیک که
فاصله ای حس نمی کردم میان خودم و تو. حالا دیگر همه چیز تمام شده. حس آن روز ها
در من مرده است. شوقی برای نوشتن ندارم. این حس تعهد بی حد و حصر من است که هنوز
نشسته ام اینجا و مشغول نوشتنم. من دیگر با دلم نمی نویسم. این پایان غم انگیز قصه
است. قصه ای که با امید شروع شد و حالا با یک حسرت تلخ به پایان می رسد. دلم خوش
نیست به امتداد این امید. می خواهم رشته های امید را قیچی کنم. بخزم در همان پیله ی
تنهایی همیشگی. سفرت بخیر اما .....