ذهن های بزرگ
هوالمحبوب
شاید همه ی آدم ها یک نفر را دارند که همیشه همراهشان است. توی ذهن شان زندگی می کند، همراه شان قد می کشد، همراه شان زخمی می شود، همراه شان درد می کشد و احتمالا همراه شان می میرد. یک معشوق ذهنی که برای خومان می سازیم، و در هر بد بیاری می رویم سراغش، برایش درد و دل می کنیم، به جای خالی اش زل می زنیم و گاهی حتی برایش آواز می خوانیم، گاهی آه می کشیم و از بی وفایی اش گله می کنیم. کاش هایمان را برایش بلند بلند تکرار می کنیم. کاش می شد دستت را دور گردنم می انداختی و یک عکس دو نفره ثبت می کردیم. کاش می شد سرت را روی زانویم می گذاشتی و برایم شعر می خواندی، کاش می شد توی بزنگاه های زندگی دستم را می گرفتی و با قدرت ماورایی ات مشکلات را از سر راهم بر می داشتی.
اما توی این دنیای آهن و سیمان، هر لحظه که می توانی عاشق کسی شوی، باید قابلیت از دست دادنش را هم داشته باشی. آدم ها توی چهار دیواری ذهن شان، خیلی ها را به دنیا می آورند و خیلی ها را می کُشند. ممکن است یک روز کسی را به فانتزی عاشقانه شان راه دهند که تنها یک بار دیده اند، یا حتی کسی را که ندیده اند . ذهن آدم ها دنیای عجیبی است. هر روز چندین مراسم مختلف را در ذهن مان برپا می کنیم. گاهی یک مجلس عروسی داریم و دو نفر را دست به دست می دهیم. گاهی مجلس ختم کسی را توی ذهن مان برگزار می کنیم. گاهی هم یک نفر می آید و کنج ذهن مان می نشیند که حرف می زند. گاهی سر تکان می دهد. تو حرف می زنی، حرف می زنی و تمام نمی شوی. مدام دوست داری بنشینی پای حرف هایش، مدام دوست داری نگاهش بکنی، گاهی حس می کنی حتی ممکن است بتوانی برایش بمیری. اینکه کسی را بیشتر از خودت دوست بداری یقینا معنای درستی از عشق است.
این روزها و شب ها بیشتر از قبل توی فانتزی های عاشقانه ام زندگی می کنم. شاید در حساس ترین بزنگاه زندگی ام باشم. شاید نیاز به یک انفجار احساسی داشته باشم. شاید نیاز به یک سیلی محکم که صدایش تا مدت ها توی گوشم زنگ بزند. تنها چیزی که در حال حاضر نیاز دارم یک فانتزی عاشقانه ی به واقعیت تبدیل شده است. فقط همین.