بدقول نباشیم
هوالمحبوب
قرار بود یکی از دوستان، قالب جدیدی برای وبلاگم طراحی کنه که قریب یک ماهه از روش میگذره و هنوز خبری نشده، خودمم دیگه پیگیری نمیکنم و از خیرش گذشتم، یکی از دوستان هم قرار بود که آدرس پستی بدن برای ارسال کتاب های کاظم بهمنی که نفرستادن و من هم کتاب ها رو به کس دیگه ای هدیه کردم، به عنوان سرگروه ادبیات، جزوه های معلم های دیگه رو باید بازبینی کنم و اشکالات رو تذکر بدم و هی این سه تا همکار منو سرکار میذارن و کارشون رو به موقع تحویل نمیدن و حسابی کفری ام میکنن. شروین از اول تیر تا همین دیروز که امتحانش رو داد، قول داده بود درس بخونه و همچنان قراره بخونه، دوست دیگه ای قرار بود لیست کتاب هاشو بفرسته برای مبادله ی پایا پای که چشم من به در خشک شد و خبری نشد:)، قرار بود چند نفر از دوستان داستان جدیدم رو نقد کنن و نقدشون رو برام بفرستن و همچنان خبری ازشون نشده و خودمم خسته شدم از هی یادآوری کردن این موضوع، الی قرار بود روز های آفش رو بهم خبر بده و برای یه سفر یک روزه برنامه ریزی کنیم و همچنان بعد از یک ماه منتظر تماسش هستم، قرار بود از اول تابستون با همکارهای قدیمی یه قرار و دورهمی داشته باشیم و تابستون داره تموم میشه و همچنان منتظرم که پنج شنبه ای از راه برسه و بهم خبر بدن که این هفته دیگه هماهنگ میشیم. یکی از بلاگر ها قرار بود هر وقت از گیجی در اومدن بهم خبر بدن که راجع به یه موضوعی صحبت کنیم و ایضا از ایشون هم خبری نیست.
از این مثال ها زیاد دارم، آدمی که قول میده و یادش میره. به خیلی هاشون حق میدم، خودم هم خیلی چیزها رو فراموش میکنم. خیلی قرار ها رو یادم میره و مجبور میشم بر خلاف میلم از دو واژه ی دوست نداشتنی (ببخشید و چشم) استفاده کنم. اما فکر میکنم در کل آدم خوش قولی هستم، اگر حجم کاری ام اجازه بده، برای همه ی دوستام وقت میذارم، برای هر قراری همیشه آماده ام و برای هر دیوانه بازی پایه ام. متاسفانه اونقدر همه ی آدم ها این روزها درگیر مشکلات ریز و درشت شدن که باید بهشون حق داد که خیلی چیزها رو فراموش کنن. امسال تابستون خوبی داشتم، یه رضایت 60 درصدی از خودم دارم. همچنان دارم از دوران خوش تجرد لذت میبرم. وقتی یه قضیه ی خواستگاری جدی میشه، یهو نفس تنگی میگیرم و وقتی تموم میشه یه خیال راحت میکشم. نه اینکه از ازدواج خوشم نیاد، نه، وقتی هیچ چیز اونی نیست که دلم میخواد و هی مجبور میشم علی رغم میل باطنی ام عمل کنم، حس خفگی بهم دست میده. امیدوارم روزهای تابستون خوش و خرم تموم بشه، چون حسابی دلم برای سرکار رفتم و نظرم روزانه تنگ شده. راستی فردا وروجک مون یک ساله میشه. همون دلبر خانومی که گوشه ی وبلاگ نشسته، عصر بعد از جلسه قراره برم براش کادو بخرم. البته برای ایلیا هم باید بخرم دیگه چون نمیشه السا هدیه بگیره و اون نه :)
من دوست داشتم معلم باشم تابستونا و عیدها
تولدش مبارک :)