خبر نداشتن از حال من بهانه ی توست
هوالمحبوب
وقتی میگم پرده ی روحم نازک شده دقیقا از چی حرف میزنم؟ از اینکه هر لحظه قابلیت این رو دارم که دلخور بشم، قابلیت اینو دارم که بزنم زیر گریه، قابلیت اینو دارم که از هر کسی توقع داشته باشم و وقتی توقعم برآورده نشد دلم بشکنه، لعنتی، این جور وقت ها آدم فقط یه نازکش میخواد که هی الکی نازش رو بکشه و قربون صدقه اش بره و وقتی این حس نیاز تامین نمیشه هی آدم سرخورده تر میشه. فکر میکنید خواسته ی خیلی بزرگیه که آدم از این دنیای به این بزرگی فقط یه نازکش داشته باشه؟ کسی که بی توقع دوستش داشته باشه و بی منت بخوادش و دوست داشتنش ته نکشه؟ کسی که نه شاخ داشته باشه و نه دم؟ کسی که نه اسب سفید داشته باشه و نه شبیه شاهزاده ها باشه؟ کسی که اونقدر ساده باشه که به چشم کسی جز من نیاد، کسی که اونقدر مرد باشه که بتونه روی قولش بمونه و هی مجبور نباشه بابت بی عرضگی هاش معذرت خواهی کنه، آدمی که وقتی نگاهش میکنی بتونی یه کوه رو ببینی نه یه موجود کوچیک یه آلت دست، آخه معذرت خواهی چه دردی از من دوا میکنه؟ مگه آدمیزاد چند بار میتونه چهره دلدارش رو تجسم بکنه و هی بخوره تو ذوقش؟ چرا این همه آدم بی عرضه دور منو گرفتن و من راه خلاصی ازشون ندارم؟ حس خفگی دارم، یه بغض گنده تو دلمه و هی میاد بالا و هی میره پایین، کی قراره خفه ام کنه نمیدونم.....