یاد ایام
هوالمحبوب
دیروز دومین جلسه ی کتابخوانی مان با بچه های کلاس بود. جلسه ای که در طی آن، کتاب معرفی شده مورد بررسی قرار می گیرد و با دعوت از نویسنده، بچه ها سوال های خودشان ار مطرح می کنند، اینکه ایده ی اولیه ی داستان از کجا به سراغ نویسنده آمد، چه حسی باعث نوشتن شد و .....
بچه ها آدم را سر شوق می آورند، نویسنده های پا به سن گذاشته ی شهر که روزگاری معلمان داستان نویسی مان بودند، حالا از اینکه می بینند فراموش شان نکرده ایم، از اینکه می بینند چطور ارج و قرب دارند و عزیز داشته می شوند، خرسند می شوند. با این بچه ها خیلی کارها می شود کرد، گاهی به حال شان غبطه می خورم، اینکه چقدر برای ما معلم ها مهم و ارزشمندند، اینکه برایشان مسیری تعیین می شود و میدانند که چه کتابی را بخوانند و اینکه چقدر دنیای زیباتری برایشان رقم میخورد، حسرت روزهایی را می خورم که برای داشتن یک کتاب باید کلی دردسر می کشیدیم، کتاب خواندن زمان ما راحت نبود. خانواده ها پول زیادی در بساط نداشتند. اغلب کتابهای به درد بخور کتابخانه ی مدرسه را خوانده بودم، توی کتابخانه ی ملی که مریم عضوش بود کتابی برای من نبود، تنها جایی که می شد کتاب گیر آورد، کتاب فروشی گلشنی بود. آقای گلشنی تنها پیرمرد با سواد محله، کتابفروشی داشت، کتاب امانت میداد. یادم هست که یک بار همراه مامان رفته بودم دم مغازه اش و با حسرت به کتاب هایش نگاه می کردم، مامان پرسیده بود که کتاب های امانت میدهد یا نه؟ و بعد از آن بود که با هزار تومن توانسته بودم ده کتاب را قرض بگیرم و بخوانم. برایم فرقی نمی کرد چه کتابی، از فهمیه رحیمی یا مودب پور، برایم خواندن مهم بود، در مدرسه سووشون و مدیر مدرسه و خیلی از کتاب های مرسوم آن دوران را خوانده بودم و حالا خواندن عاشقانه های فهمیه رحیمی مزه می داد. آخرای تابستان بود و سهمیه ی هزار تومانی ام داشت ته می کشید، یک روز که مامان کتاب را برده بود تحویل دهد و کتاب تازه بگیرد، دست خالی برگشت، دست خالی و عصبانی و بعد از آن من دیگر از کتاب های کتابفروشی گلشنی محروم شدم.
تعدادی از عکس های سیاه و سفید عمه فاطمه را داخل کتاب جا گذاشته بودم و وقتی آقای گلشنی آن ها را تحویل مامان میداد مامان از خجالت آب شده بود و زمین دهن باز کرده بود و ....
سال های سال این خرابکاری ام را همه جا تعریف می کرد و من هر بار خجالت زده می شدم از اینکه چنین جنایتی را مرتکب شده ام! عکس های سه در چهارِ سیاه و سفید عمه فاطمه با آن روسری بزرگ با آن اخم وسط پیشانی واقعا به درد منحرف کردن کسی نمیخورد، اما مامان عادت داشت یک اشتباه را بارها و بارها توی سرم بکوبد. لذت کتاب خواندن های آن تابستان اینگونه بود که به کامم زهر شد.
راه دیگری نمانده بود جز اینکه کتاب های داداش جواد را یواشکی بخوانم. کتاب نادر پسر شمشیر، نهصد صفحه ای می شد. هر وقت زمین می گذاشت و چشم هایش روی هم می رفت، کتاب را برمیداشتم و میرفتم توی تَنَبی(اتاق مهمان در زبان ترکی) و با ولع می خواندم، سرگذشت اسد الله علم، سینوهه، تاریخ مشروطه، زندگی نامه ی مصدق و خیلی از کتاب های تاریخی را همین طور یواشکی خواندم. کم کم کتابهای آقابزرگ هم به لذت هایم اضافه شدند، شهر آشوب، ماجرای دل، مختارنامه، بابک، لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا، اصلی و کرم و ......
وقتی پایم را توی کتابخانه ی دانشکده ی ادبیات گذاشتم شبیه تشنه ای بودم که به دریا رسیده است. لذت خواندن را آنجا عمیق تر درک کردم، آنجا بود که تازه مطالعه کردن هایم جهت پیدا کرد، حالا دیگر می دانستم چه میخواهم، می دانستم هر کتابی ارز ش خواندن ندارد و چقدر دیر بود برای فهمیدن.
وقتی ترم پنجم با مثنوی شریف وارد کلاس می شدم چشم دکتر مشتاق برق می زد. بچه ها شرح کریم زمانی میخواندند و من خواندن آن شرح را کسر شان خودم می دانستم، شاهنامه ی غول پیکری را که هدیه ی مریم بود را برداشته بودم و با خودم سر کلاس برده بودم که پزش را به بقیه بدم و بعد تر ها فهمیدم که داشتن کتاب های نفیس ارزش نیست، بلکه خواندن کتاب های خوب ارزش است. حالا سال های سال است که دارم به حس شیرین آن روزها فکر میکنم، به اینکه آیا هنوز هم همانقدر کتاب ها برایم شگفت انگیز و جذابند؟
- ۹۷/۰۷/۲۷