روزهایی کاملا غیر عادی
هوالمحبوب
رفته بودیم نمایشگاه کتاب، بهانه ی همیشگی مان چیزی غیر از خرید کتاب و دید زدن تازه های نشر بود، می رفتیم که ساعت ها راه برویم و حرف بزنیم و خسته شویم، آنقدر خسته شویم که شب از زق زق پاهایمان خواب مان نبرد، می رفتیم که باز موقع برگشت کوله باری از کتاب روی دوش مان نباشم و کیف مان پر از کلوچه و نقل و شیرینی شود، سال ها بود که نمایشگاه کتاب چیز جدیدی برای شگفت زده شدن نداشت، مثل همیشه می رفتیم که چیزی از بار دل هایمان سبک شود، مثل همیشه می رفتم که با غرفه دار ها بحث کنم سر اینکه آیا رمان میخوانم یا نه، آیا آخرین رمان فلان نویسنده را که دنیا را تکان داده است را خوانده ام یا نه؟ آیا از خواندن شعر فلان شاعر جوان که به چاپ N ام رسیده است شگفت زده شده ام یا خیر؟
امسال هیچ غرفه ای لوازم تحریر نداشت، از خودکارهای ده رنگ و برچسب و هایلایت و دفتر یادداشت خبری نبود. کوله پشتی ام سبک تر از هر سال دیگری بود، این بار شیفته ی شعر خوانی هیچ غرفه داری نشده بودم، سرمست نبودم از اینکه کتابی نیست که قبلا درباره اش نشنیده باشم، ضعیف نبودم و دلم هیچ اتفاق دو نفره ای را هوس نکرده بود، خوشحال بودم که این بار هدیه ی تولدم را به شگفت انگیز ترین حالت ممکن وسط غرفه ی نیماژ دریافت کردم آن هم با تاخیر چند ماهه، نمایشگاه کتاب امسال فرق عمده ای با سال های قبل داشت، امسال دایره ی روابطم گسترده تر از سال قبل است، امسال آدم های زیادتری دوستم دارند. وقتی توی غرفه ی فروزش با کلی آدم حسابی رو به رو شدم که مدام پیگیرم بودند و قبل از رسیدن من عکس هایشان را نگرفته بودند، خوشحالی ام چند برابر شد، آدم هایی که کنارم هستند کیفیت زندگی ام را چند برابر کرده اند، دیگر کم کم دارم به جای خالی زندگی ام مثل فرصت نگاه میکنم، فرصتی که به زودی ممکن است از کفم برود، اگر این طور فکر کنم انسان قوی تری خواهم بود، برای زندگی، برای ادامه ی این زندگی نیاز به قوی تر شدن دارم، قوی شدنی از جنس خودم، قوی تر شدنی که تجرد را نه ضعف من که انتخاب من قلمداد میکند، قوی تر شدنی که آه و حسرتی پشتش نیست، قوی تر شدنی که به داناتر شدن ختم می شود.
زندگی فرصت هایی است که باید قدر بدانیم، فرصت هایی شبیه یک روز کتابگردی با دوستان، یک روز گردش و تفریح با ایلیا، یک روز چرخیدن با خواهر جان در بازار تبریز، یک روز پختن مرغ ترش به سبک کاملا تبریزی:)
- ۹۷/۰۸/۰۳