خواب ها، ترس ها
هوالمحبوب
ساعت 12 دیشب، با موهای خیس نشسته بودم روی مبل و دلم میخواست لاک بزنم، (مامان اصرار داشت که صبح خواب خواهم ماند، هنوز هم مثل زمان مدرسه فکر میکند اگر راس ساعت یازده نخوابم صبح به مدرسه نخواهم رسید) لاک صورتی محبوبم را برداشتم و شروع کردم به لاک زدن، تمام که شد حالم بهتر بود، موهایم را روی بخاری خشک کردم، موهایم را شانه کردم، مسواک زدم و رفتم که بخوابم، اما هر چه جا به جا شدم خوابم نبرد، خیره بودم به سقف و فکر می کردم، آنقدر فکر میکردم که مغزم سوت بکشد و بالاخره تسلیم خواب شوم. نمیدانم چه ساعتی خوابم برد، فقط یادم می آید که خواب وحشتناکی دیدم، توی خوابم زلزله آمده بود، من در رختخواب خودم بودم و همه جا می لرزید، نمیدانم تجربه ی زلزله در بیداری را دارید یا نه، به نظرم جزو وحشتناک ترین اتفاق های طبیعی است که زمین زیر پایت بلرزد و تو نتوانی چند لحظه بعدت را تجسم کنی که خانه خراب شده ای یا نه، که عزیزانت را از دست داده ای یا نه، هر بار که زلزله می آید من میزنم زیر گریه، بقیه مسخره ام می کنند و اعتقاد دارند که من هیچ وقت بزرگ نمی شوم اما من برای از دست دادن تک تک دارایی هایم غصه دار می شوم، چطور ممکن است آدم یک شبه تمام زندگی اش را، خانواده اش را از دست بدهد و تاب بیاورد، توی خواب زمین می لرزید و من چسبیده بودم به رختخوابم و هیچ کاری نمی توانستم بکنم، آب دهانم خشک شده بود و هوشیاری اندکم حالی ام می کرد که دارم خواب می بینم ولی این چیزی از عمق فاجعه کم نمی کرد. وقتی نصف شب از خواب پریدم، خیس عرق بودم و تشنه، اما وقتی فهمیدم خواب دیده ام کمی خیالم راحت شد.
شب هایی که هوا طوفانی است، از ترس خوابم نمی برد، لحاف را می کشم روی سرم و مدام ذکر می گویم، وقتی شاخه های قره آغاج همسایه می خورد به شیشه ی اتاقم هیچ یادم نمی آید که اینجا همان اتاق دنج خودم است و این همان قره آقاج حاج محمد است، فکر میکنم این طوفان بالاخره یک روز خانه را جاکن می کند و با خودش می برد، نون جان همیشه به ترس هایم میخندد، از اینکه فکر میکنم یک روز طوفان خانه ی سه طبقه ی ما را می کند و با خودش می برد، به اینکه ممکن است موقع زلزله من طبقه ی سوم باشم و تا خودم را برسانم به نقطه ی صفر، کار از کار گذشته باشد هم می خندد. هیچ وقت فکر نمی کند که آدم ها و ترس هایشان از جایی می آیند که به آن جا تعلق دارند، از همان بچگی ها، از همان تنهایی ها و دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتش.
شب ها خواب های ترسناک می بینم و نمی توانم مثل سابق از خوابیدن لذت ببرم، دلم سنگین خوابیدن و صبح سرحال بیدار شدن می خواهد، هوس کرده ام یک شب که خوابیدم، مهناز بیاید به خوابم، از همان خنده های همیشگی بزند و دستم را بگیرد و با خودش ببرد، ببرد به همان باغ همیشه سرسبزی که برای خودش ساخته، به همان خانه ای که آنجا در همسایگی خدا دارد، دلم میخواهد یک شب که خوابیدم، صبح دیگر بیدار نشوم....
- ۹۷/۰۸/۰۹
اگه تمایل به تبادل لیک دارین به وبلاگ ما سر بزنید .
http://www.linkbaz.blog.ir