وقتی پر از حرفی ولی بی هم زبونی باید منو از مردم تنها بپرسی
چهارشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۳۴ ب.ظ
هوالمحبوب
یکی میگفت من می نویسم چون جور دیگه ای نمی تونم گریه کنم، الان شده حکایت من، وقتی دلم بیشتر از هر وقت دیگه ای پره، ذهنم از همیشه خالی تره، هر روز که می گذره، با کلی برنامه ریزی صبحم رو آغاز میکنم، به خودم قول میدم که امروز برنامه رو به سامان برسونم، قول میدم که کتابهای روی میز به زودی به قفسه منتقل بشن، قول میدم که نوشتن رو شروع کنم، قول میدم که بالاخره بشینم و اون کار بزرگ رو شروع کنم، قول میدم که کلاس های مکالمه رو نپیچونم، قول میدم کاری کنم که مامان کمتر غر بزنه، قول میدم که آدم منظم تری باشم، اما همه ی آخر هفته ها به بیهوده ترین شکل ممکن، در استرس مطلق و در ترس بی پایان از شروع یک شنبه ی دیگه میگذره، کارهای مدرسه رو مرتب انجام میدم، میخوام یه فراغتی پیدا کنم ک بشینم به درد دل خودم برسم، میخوام یهو همه چیز با هم اتفاق بیوفته که خب طبیعتا غیر ممکنه، وسط همه ی حیرانی ها، به جلسه ای دعوت شدم که شش نفر از داستان نویس های درست حسابی جمع میشن و کتاب میخونن و داستان نقد می کنن و درباره ی تحولات حوزه ی داستان باهم بحث می کنند، آدم هایی که گاهی حتی جرات نمی کردم بهشون سلام کنم؛ بس که خفن طور و آدم حسابی بودن، یه جور ترس شیرین ازشون تو دلم بود، اما یکی از همین کار درست ترین ها، سه هفته ی پیش بهم زنگ زد و رسما دعوتم کرد، اونم در حالی که قبلا فقط چهار بار منو تو جلسات دیده بود و چند تا داستان ازم خونده بود، هر شنبه بلند میشم راجع به داستان مربوطه کلی تحقیق میکنم، مقاله میخونم که یکشنبه با دست پر برم، سارا (همون میزبان جلسات)، به نعیمه میگه:« دیدی گفتم یه نیروی تازه نفس لازم داشتیم؟» این یعنی ازم خوشش میاد و این خیلی معرکه است. اما من یه آدمم و نمی تونم این همه مسولیت رو تنهایی بر عهده بگیرم. توی مدرسه مسول فیلم برداری از جلسات هستم، یعنی محاله از یکی شون غیبت کنم! دوشنبه ها برای بچه ها کلاس داستان نویسی گذاشتم و بچه ها میگن اگه فلانی نباشه نمیاییم! یکشنبه ها و چهارشنبه ها جلسات داستان خودمونه، بقیه ی روزها هم در یک شتاب عجیب غریب داره طی میشه و من واقعا خسته و کلافه ام، از اینکه به تالیف کتاب نمی رسم، از اینکه کلاس های موسقی و مکالمه رو نمیتونم پیگیری کنم، از اینکه نمیتونم مثل قبل مامان رو راضی نگه دارم، چون مامان هنوزم فکر میکنه من این بالا دارم وقت تلف میکنم، چون هیچ وقت نوشتن های منو جدی نگرفته. هنوزم فکر میکنه یه روزی مستر ژ غیبش میزنه و من می مونم و یه شکست خیلی بزرگ!
تو کل خانواده به جز مریم کسی پشتم نیست، به هیچ کدوم از دوستام چیزی نمیگم، و هر روز دارم الی رو می پیچونم و باهاش بیرون نمی رم. کل فیلم هایی که رعنا برام آورده همین جوری دارن منو نگاه میکنن و من از این حجم از وقت نداشتن دارم به ستوه میام. شنبه قراره توی مدرسه کنفرانس داشته باشم درباره ی اقدام پژوهی. فکر میکنم باید یه چیز خفن آماده کنم که به این همه تعریف و تمجیدی که ازم می کنن بیارزه. ولی جدا کم آورم، جدا نمیدونم به کدوم کارم اولویت بدم که نتیجه ی بهتری بگیرم. امروز قول دادم که کتابی که دستمه رو تا شب تموم کنم، اما سر سفره ی صبحونه، وعده ی ماکارونی به اعضای خانواده دادم و تا همین الان هنوز نتونستم لای کتابم باز کنم. جالب ترین بخش ماجرا اینجاست که هیچ کدوم از این کارها رو هم با اکراه انجام نمیدم بلکه از تک تک شون لذت می برم :)
الان دقیقا به حضور یک عدد اوجان در زندگی نیازمندم برای تقسیم پاره ای از کارها، برای تقسیم پاره ای از دلتنگی ها، برای کمی آسودن در ......
- ۹۷/۰۸/۱۶
نشانه خوبی از حالتون نیست