به تو که نیستی
هوالمحبوب
وقتی صبح با راننده ی اسنپ دعوا می کنم، وقتی وسط اتوبان می گویم نگه دارد تا پیاده شوم، وقتی زیر گذر را رد می کند و نگه نمی دارد، وقتی از دادهایم نمی ترسد، وقتی از تهدیدهایم نمی ترسد، تو باید باشی. نه شبیه قهرمان فیلم فارسی ها، نه برای ادب کردنش، فقط برای اینکه بهانه ای برای جنگیدن داشته باشم.
وقتی خسته از یک روز کسل کننده، پیچ کوچه را رد می کنم و برای بچه ها دست تکان می دهم و حساب می کنم که چطور خودم را تا سر خیابان و ایستگاه اتوبوس برسانم، تو باید باشی، که یکهو از آن ور خیابان برایم دست تکان دهی، که ببیچی جلوی پایم و با یک لبخند غافلگیرم کنی.
وقتی توی هوای سرد تبریز قدم زنان باغ گلستان را رد می کنم و دست هایم توی جیب های پالتوام جا نمی شود، تو باید باشی، تا دست هایت را حلقه کنی دور دست هایم، که گرمم کنی با بودنت.
وقتی اشک هایم به اختیار خودم نیستند، وقتی پناه برده ام به غار تنهایی هایم، وقتی زانوهایم را بغل گرفته ام و زل زده ام به صفحه ی روشن گوشی، تو باید باشی، که ایمان بیاورم که هنوز معجزه اتفاق می افتد.
تو باید باشی تا نان داغ و آب سرد معنی شود، تو باید باشی که دعای مامان بزرگ معنی شود، تو نباشی کدام تخت طلا و کدام بخت طلا.
تو که باشی، کلمه هایم جان می گیرند، تو که باشی، هشت شب دیگر دیر وقت نیست. تو که باشی زندگی در رگ هایم جان می گیرند، تو که باشی دوست داشتن دیگر بی معنی نیست،
وقتی که نیستی زندگی تکرار غریب یک کابوس است، وقتی که نیستی زخم ها امتداد می یابند، وقتی که نیستی دعواها به قهر می رسد و کینه ها عمیق تر می شود. وقتی که نیستی بی پناهم. توی چهار دیواری خودم هم که باشم، بی پناهم.
حالا رسیده ام به سکوت، به حسرت، به تکرار بی معنای واژه ها، تو که نیستی فراموش کار شده ام، صبح ها خودم را توی خانه جا می گذارم و عصر ها بی خودم به خانه بر می گردم، صبح هاروی پیشانی زنان راهی کلاس می شوم و عصرها پشت دست داغ کنان به خانه بر می گردم.
همین نبودن توست که حادثه می آفریند، همین نبودن توست که تعادل زندگی ام را بر هم زده است....