یک روز گوشی لامصب را بردار و به من زنگ بزن
هوالمحبوب
دلم یک لحظه ی عاشقانه می خواهد، از آن لحظه های معرکه ای که وقتی به من می گویی «دوستت دارم»، ناخودآگاه بزنم زیر گریه. از آن عشق هایی که با دیوانه بازی شروع شود، از آن نگاه هایی که تا عمق وجودم را بسوزاند، از آن تپش های قلبی که رسوایم کند. از آن توجه هایی که چشم ها را به من خیره کند. از آن نگرانی هایی که اندازه ی صد تا دوستت دارم ارزش دارد.
گاهی دلم میخواهد بیمار شوم که تو نگرانم شوی. دلم می خواهد تبریزمان به زودی زود برفی شود، دستت را بگیرم و بزنیم به دل برف؛ راه برویم روی برف های چند روزه و من هی دستت را محکم تر بگیرم و هی سُر بخورم تا دستت بیشتر قفل شود دور انگشتانم.
آخ که چقدر دلم تا نیمه شب حرف زدن می خواهد، دلم دل دل کردن برای گفتن و نگفتن، دلم شرم دخترانه برای خیره شدن در چشم هایت، دلم محو صدایت شدن می خواهد.
دلم دزدکی نگاه کردنت را می خواهد. کاش بودی که این روزهای بی رمق پاییزی اینقدر تباه طی نشوند. کاش بودی که شب ها حرمت می یافتند. کاش روزی دل بکنی از این دل دل کردن ها. کاش یک بار هم که شده، تو برایم بنویسی، کاش برایم حرف بزنی. بگویی از انتظار خسته ای. بگویی تمام روزهای رفته، به من فکر می کردی. کاش تمام شود این غربت بی پیر که جوانی مان را سوزاند.
می دانی خسته ام از تنهایی نفس کشیدن حتی.
تنهایی مریض شدن؛
از تنهایی شادی کردن؛
خسته ام از زندگی بی تو....