می توانم که خودم را بسرایم هر چند نتوانم که همانند قناری باشم
هوالمحبوب
دارم تلاش میکنم که حال خودم رو خوب بکنم، راحتتر حرف میزنم، راحتتر اعتراف میکنم و سعی نمیکنم حس واقعیم رو پنهون کنم، اینجوری عذاب کمتری میکشم. حالم خوبه چون رابطهام با خدا هم خیلی بهتر شده.
در چند روز اخیر دو تا کتاب روانشناسی خوندم. اوایل از سر اکراه و صرفا برای یادداشتبرداری سراغشون رفته بودم؛ اما توی همون چند فصل اول چنان شیفتهشون شدم که حتی گاهی پابهپای سطرهایی که میخوندم گریه میکردم. به طرز عجیبی انگار زندگیِ منو داشتن تشریح میکردن و تمام تلاششون این بود که منو آگاه کنن. تا حالا که از علم روانشناسی فراری بودم، فکر میکردم آدم خودش بهتر میتونه به داد خودش برسه، اما حالا دیدگاهم تغییر کرده، به شدت نیاز دارم برم پیش مشاور و ساعتها باهاش حرف بزنم. از تمام چیزهایی که سالهاست داره درونم رو متلاشی میکنه. از تمام اون چیزهایی که حتی مامان هم ازشون بیاطلاعه. حس میکنم اگر راجع بهشون حرف بزنم روحم آروم تر میشه. حس میکنم اگر با یکی حرف بزنم دست از محکوم کردن خودم میکشم. نیاز دارم که ساعتها خودم رو بغل کنم و ناز خودم رو بکشم. نیاز دارم که بدون هیچ انتظاری با آدم ها در صلح باشم. سعی میکنم راحتتر گریه کنم، راحتتر خودم رو ببخشم و راحتتر به آدمها اعتماد کنم. نیاز دارم که روابطم رو بهتر از قبل کنترل کنم و شبیه آدم های سیساله رفتار کنم. کمتر اشتباه کنم، عاقلانهتر حرف بزنم و کمتر حسادت کنم. بقیه برام کمتر مهم باشن، زندگی شون، کارشون، حتی تاثیری که در کار من میذارن هم دیگه برام مهم نباشه. حتی دلم میخواد مدرسهام رو عوض کنم و برم یه جایی که به اندازهی تلاشم دیدهبشم. هر چند توی این سه سال حالم خیلی خوب بوده، اما موندن در یک محیط کاری باعث میشه بقیه فکر کنن تو نمیتونی از حق و حقوق قانونیت دفاع کنی و به راحتی حقت رو بخورن. نمیدونم پیشنهاد کاری آقای «ژ» رو قبول کنم یا نه. نمیدونم به شغل معلمی ادامه بدم یا نه. دلم تنوع میخواد ولی نمیدونم رها کردن یه شغل خوب در آینده پشیمونم میکنه یا نه.
بخشی از این حال خوب هم مربوط میشه به اتفاقی که برای آیناز افتاده، بورسیهی تحصیلی که با تلاش من و همکارم بهش تعلق گرفت و حالا با خیال راحتتری میتونه به درسش ادامه بده، بدون اینکه نگران شهریهی کلاس زبان و هزینه ی کلاس کنکور و غیره باشه. آیناز منو یاد نوجوانی خودم میندازه، با این تفاوت که هیچ کس نبود که قدر اون استعداد و تلاش رو بدونه.
نه تنها قدر ندونستن بلکه یه جورایی سنگ انداختن جلوی پامون که نتونیم وضعمون رو بهتر کنیم. سال سوم دبیرستان، دنبال شرکت تو المپیاد ادبی بودم، اما هیچ کس اهمیتی نداد و کسی حتی پیگیری هم نکرد که این المپیاد ادبی چیه و منابعش چیا هستن و .....
وقتی خبرگزاری پانا نوجون های فعال رو برای خبرنگاری جذب می کرد، منی که مدک خبرنگاری رو هم داشتم، به راحتی کنار گذاشته شدم و معاون پرورشی مون دقیقا بعد از اتمام مهلت جذب بهم گفت که مدارکم رو گم کرده. شاید اگر دنیا بر مدار عدالت میچرخید حالا خیلیها خیلی جاها نبودن.
از دو سال پیش دارم تلاش میکنم حداقل آیناز شبیه من نباشه و بتونه نوجوونی اش رو خوب زندگی کنه.
+عنوان از محمدعلی بهمنی
++عکس میدان قونقای تبریز
+++اولین باره دارم از نیم فاصله استفاده میکنم!
- ۹۷/۰۹/۲۹