جمعه های خستگی در کنی
هوالمحبوب
پنجشنبه و جمعه تا ساعت یازده خوابیدم، چون روز قبلش تا دو بیدار بودم، یه لذتی داره شب نخوابیدن و تا لنگ ظهر خواب بودن که ماه ها بود ازش محروم بودم. برنامه ریزی و روی یک روال طبیعی جلو رفتن کم کم داشت خسته ام میکرد، این دو روز تقریبا هیچ کار خاصی نکردم فقط از روزم لذت بردم. کارهایی رو کردم که اون لحظه دلم میخواست، گیم بازی کردم، پیاده روی کردم، نامه نوشتم، کلی حرف زدم، فیلم دیدم و کلی خوش گذشته بهم، گفتم تا وقتی اوجان نیست یکم خوش بگذرونم که اومدنش ریتم زندگیم رو به هم نریزه:). خوشحالی این دو روز با تعطیلی فردا و برفی که باریده تکمیل شد. با تمام این خوش به حالی ها، نمیدونم چه حکمتیه هر لحظه آدم ها در حال ثابت کردن این هستن که درباره شون اشتباه میکردم. این خیلی آزاردهنده است که آدم ها مدام تغییر منفی داشته باشن و نتونی روشون حساب کنی. الان داشتم برنامه امتحانی بچه ها رو تنظیم میکردم، تصمیم گرفتم یه برنامه هم برای کارهای ناتمام خودم بنویسم و بهشون سر و سامون بدم، کاش یه نفر رو داشتم که یه قفسه ی چوبی قشنگ برام می ساخت، از اینهمه بی نظمی تو اتاق ناراحتم، حجم کتابهایی که این ماه خریدم خیلی فراتر از حجم قفسه های اتاقمه.
- ۹۷/۱۰/۰۷