خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
هوالمحبوب
دیشب یه لباس یک دست سفید تنم بود، کاپش نارنجی پوشیدهبودم، به خودم رسیدهبودم. انعکاس این حال خوب رو در رفتار و لبخند همکاران هم میدیدم، همه میگفتن چقدر خوب شدی این چند روزه نسرین، داشتم به یه ثباتی می رسیدم که فکر می کردم دست یافتن بهش محاله. نوا جانم قرار بود بیاد دیدنم، اونقدر همو بغل کردیم و سفت و سخت فشردیم که فکر میکنم تا چند روز لبریز از انرژی باشم. اما درست در لحظهای که فکر نمیکردم، گوشیام زنگ خورد، یعد از اون چند ثانیه، دنیا دیگه قشنگ نبود. نسرین دیگه خوشحال نبود، توی کلاس بچهها حرف میزدن و من نگاهشون میکردم و نمیشنیدم چی میگن، فقط تایید یا رد میکردم، یه هالهای از اشک، چشمهامو کدر کرده بود، وقتی میم جان اومد توی کلاس که چند تا سوال از بچهها بپرسه، فرصت خوبی بود برای فرار کردن، دویدم توی دستشویی و زار زدم، چند ثانیه بعد توی بغل میم جان بودم. چیزی نپرسید، فقط بهش گفتم که حال همه خوبه و لازم نیست نگران باشه.
قسم خوردم بعدش دیگه گریه نکنم، اول به نون جان گفتم، بعد زنگ زدم و مامان و مریم هم اومدن، وقتی ماجرا رو تعریف کردم، همه شون متعجب و نگران بودن. برای چندمینبار بود که تونستهبودم تمام اشتباهاتم رو بهشون بگم و نترسم از قضاوتشون، برای هزارمینبار حس کردم خونه تنها جای امنیه که دارم. وقتی بعدش با بچهها بازی کردیم و گفتیم و خندیدم، مریم همش ازم می پرسید مطمئنی که حالت خوبه؟ مطمئنی که نمیخوای کاری کنی؟ بهش یه لبخند بزرگ تحویل دادم و گفتم بله که خوبم. خوبم که خدا دوستم داره. شب توی اتاق داشتم با ته تغاری چت میکردم که مامان اومد و نشست روی صندلی، با یه قیافهی پریشون و ناراحت. کلی سوال کرد، کل ماجرا رو دوباره از اول مرور کردیم. مطمئنم بیشتر از اینکه برای مرور ماجرا اومده باشه، اومدهبود ببینه من حالم چطوره. من خوب بودم. چیزیام نبود. یاد گرفتهبودم که دست بکشم روی زخمهام و بخندم و بگم خدایا شکرت، این یکی هم بخیر گذشت. راضیام ازت. راضیام که هزار تا نشونه گذاشتی سر راهم. از حافظ و فالِ شک و شبههدارش، از اصرار به صبر کردنهاش، از نه آوردنهای مدامش، از دلشورههای این دو روز، از بیخبری پریشب و .....
خوشحالم که مدام کاری میکنه که قویتر از دیروزم باشم، خوشحالم که هوامو داره و دستمو ول نمی کنه. گاهی این اصرار بیخودِ ما آدمهاست که نمیذاره راه درست رو ببینیم و هی کلهمعلق بشیم وسط بدبختی. گاهی این ایمان ماست که نجاتمون میده. صبح بدون اینکه ساعت کوک کردهباشم برای نماز بیدار شدم، با یه حال خوب، نماز خوندم و دوباره خوابیدم. حالا که دارم این پست رو میذارم، همه چیز تهنشین شده توی وجودم، صبح که مستر «ژ» زنگ زد، میدونستم ناراحته، چیزی هم نگفتم که ناراحتیاش بیشتر بشه، حق دادم بهش بابت کمکاریهای بهار دعوام کنه، به هر حال من باید نظارتم رو دقیقتر میکردم که بهار کارش رو درست انجام بده. اما اون فقط یه جمله گفت«فرق ایران و آمریکا همینه، اینجا هی میگین انشالله و کار رو پشت گوش میندازین، ولی اینجا خیلی جدی ازت کار میخوان و اگر انجامش ندی عذرت رو میخوان»
دارم از یه پنجشنبهی پر مشغله حرف میزنم که قراره به بهترین شکل به پایان برسه.
+این مدت نرسیدم بخونمتون، سی و چند تا ستاره ی روشن در انتظارمه