بپذیر با همه فرق داری و حالا باید جنگ را آغاز کنی
هوالمحبوب
همیشه فکر میکردم بالاخره یک جایی وسط دانشکده ادبیات، با تو چشم در چشم میشوم، یک جایی عشقمان با یک دعوا شروع میشود و بعد درگیر هم میشویم. همان روزهایی که ما دانشجوهای ارشد فلک زدهای بودیم و در به در دنبال سایت اختصاصی میگشتیم، فکر میکردم یک روز تو از آن اتاق تنگ و تار مخصوص دانشجوهای دکتری بیرون میآیی و سیستمات را نشانم میدهی و میگویی من امروز کارم زودتر تموم شد، اگر کاری دارین میتونین ازش استفاده کنین خانم ......
سالهای دانشکده هیچ جلسه دفاعی را از دست نمیدادم به این امید که یکی از این فارغالتحصیلشوندگان خوشبخت تو باشی.
فکر میکردم یک روز بالاخره توی سلف استادان زیر چشمی نگاهم میکنی، لبخند میزنی و باب آشناییمان باز میشود. اصلا دلیل اینکه هیچ وقت پایم به سلف دانشجوها باز نشد همین بود، دوست نداشتن ماهی پلو بهانه بود. دلیل آنهمه بریز و بپاش در سلف استادان تو بودی. همیشه خیره بین میزها چشم میگرداندم تا بالاخره پیدایت کنم. اما هیچ کدام از موفرفریهای سلف استادان تو نبودند، هیچ کدام از چشم ابرو مشکیهای بوفه، هیچکدام از قد بلندهای عینکی سر به زیر حیاط دانشکده تو نبودند. هیچ کدام به من لبخند نزدند، با هیچ کدام دعوا نکردم، هیچ وقت پایم به اتاق دانشجوهای دکتری باز نشد.
بعدترها که کار دانشجویی گرفتم، راس ساعت هفت و نیم قبل از اینکه کارمندها سروکلهشان پیدا شود، کلید را توی قفل میچرخاندم و مینشستم پشت میز، سیستم را روشن میکردم، پرینتر تلق تلق اطلاعات را چاپ میکرد و من به بخار چایساز زهوار دررفتهء خانم میم خیره میشدم، فکر میکردم بالاخره، یک روز تو سر و کلهات توی آن اتاق لعنتی پیدا میشود. مگر میشود دانشجوی دکتری باشی و نیازی به وام پیدا نکنی؟ یا خوابگاه نگیری!
اما باز هم ندیدمت، توی هیچ انجمنی، توی هیچ کتابخانهای، در هیچ کجای شهر کتاب، بعدترها وسط هیچ سالن نمایشی، جشن امضای هیچ کتابی، هیچ شب شعری، تو پشت هیچ کدام از میزها نایستاده بودی.
توی هیچ خیابانی، بی هوا روی ترمز نزدی و از من آدرس نپرسیدی، توی هیچ کدام از صفهای عریض و طویل زندگیام نوبتت را به من ندادی، وسط هیچ پارکی نیمکت آفتابگیرت را به من تعارف نکردی، بیهوا چای مقابل نگرفتی و لبخند نزدی. بی مقدمه سر صحبت را باز نکردی. از اینکه توی این هوای بارانی یک آلاچیق خالی گیر نیاوردهای و مجبور شدهای بیایی توی آلاچیق من و خلوتم را به هم زدهای عذرخواهی نکردی.
در مسیر هیچ کدم از کوهها ندیدمت، توی هیچ پیاده روی ای شانه به شانه ام نشدی، برای خرید هیچ کدام از پیراهنهایت نظرم را نپرسیدی.
نبودی تا به خاطرت عطرم را عوض کنم، نبودی تا برایت لباسهای گلدار رنگی رنگی بپوشم، موهایم را ببافم و بگویم دیدی کوتاهشون نکردم؟
حالا وسط این عید پر مشغله هر شب توی خوابهایم هستی، ناز و نوازشت را نگه داشتهای برای دنیایی که دستم بهت نمیرسد. لبخندهایت عاشقترم می کند اما وقتی بیدار میشوم بساط عاشقانههایمان برچیده شده است. تو رفتهای و من مجبورم پشت این کامپیوتر نازنین صبح تا شب بنشینم و تلق تلق از ازدواج و عروسی بنویسم و آه های کشدار بکشم.